گفتوگو با منیرو روانیپور درباره سانسور در ایران
۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه"فرشتهی روی زمین" کتاب جدید منیرو روانیپور است که این بار نه از کانال وزارت ارشاد که به صورت مستقیم و بدون عبور از هیچ کانالی منتشر میشود.
روانیپور نویسندهی آثاری نظیر "اهل غرق"، "کنیزو"، "سیریا سیریا" است که حالا هفت سالی میشود که وبلاگ مینویسد.
با او که اکنون سه سال است از ایران کوچ کرده و در آمریکا به سر میبرد، دربارهی سانسور در ایران و تاثیر آن بر ذهن و اثر و زندگی نویسنده به گفتوگو نشستهایم که حاصل آن در پی میآید.
دویچهوله: خانم روانیپور، خاطرم هست وقتی در تهران برای گرفتن مصاحبه به منزل شما آمده بودیم، به همکار عکاسی که همراه من بود، اجازه ندادید از شما عکس بگیرد و گفتید حاضر نیستید به مردم دروغ بگویید و در حالی که در خانه بیحجاب هستید، جلوی دوربین با حجاب عکس داشته باشید.
آن روز این برخورد شما برای من خیلی جالب بود و فکر میکردم نویسندهای که حاضر نیست در این حد به مخاطباناش دروغ گفته باشد، فضای سانسور شدید ادبیات و نشر در ایران را چگونه تحمل میکند؟ فضایی که یکی از تبعاتاش دروغ گفتن یا سانسور حقیقت در متن است.
منیرو روانیپور: واقعیت این است که من تن به سانسور ندادم. به خاطر همین هم بود که مدتها هیچ کتابی از من چاپ نشد. آرام آرام تو را به جایی میرانند که فکر کنی همه چیز عادی است. حالا اینطوریست دیگر! تن به این پلشتی و آنچه آنها میخواستند بر رفتار و کردار ما حاکم کنند، ندادم.
اما یک خودسانسوری سنتی وجود دارد که خاص کسانی است که در محیطهایی مانند محیطهای سنتی ما زندگی میکنند و فضای دوروبرشان از بچگی این نوع سانسور را در ذهن آنان حک میکند. من هم چون در آن فضا زندگی کردهام، طبیعتاً بسیاری از این ویژگیها را با خودم دارم و ناخودآگاه به شکلی تن به این نوع سانسور دادهام.
به نظر من، نصف حقیقت را گفتن، خود یک دروغ کامل است. بله؛ من نویسنده بودم و مینوشتم، ولی حاضر نبودم وانمود کنم که همه چیز امن و امان است و ما آزادی کامل داریم و… آنها اگر میتوانستند حتی مداد و قلم را از ما میگرفتند. منتها ذره ذره این کار را کردند تا به امروز رسیدهایم و میبینیم چه وضعیت و شرایطی برقرار است.
سانسور فقط مربوط به این نیست که ما بنویسیم یا ننویسیم. وقتی جوانی را در خیابان با ماشین زیر میگیرند و انکارش میکنند، وقتی یک نفر کشته میشود و به خانوادهاش گفته میشود: بگویید بسیجی بوده تا ما به شما امکانات بدهیم، نشان میدهد که چه ذهن حقیری دارند. جوابگوی هیچچیزی نیستند.
ما نیز به عنوان نویسنده متعهد هستیم. من همیشه خودم را نسبت به فضایی که در آن زندگی میکردم، متعهد احساس میکردم.
مثلاً در مقطعی آمدند و با ناجوانمردی این جو را به راه انداختند که مگر ما در دههی چهل زندگی میکنیم و هیچچیز دیگری وجود ندارد که در مورد آن داستان نوشت و از این طریق نویسندگانی مانند کارور را که به مسائل خانوادگی میپرداختند، علم کردند. به این ترتیب، با گروهی از جوانان شیفتهی نوشتن کارشان را پیش میبردند.
من همیشه میگفتم که ما در مریخ نیستیم و از اطرافمان و محیطی که در آن زندگی میکنیم تأثیر میگیریم و کسی که چشماش را به مسائلی که در دوروبرش میگذرد ببندد، از نظر من، نویسنده نیست.
وقتی هم داخل خانهی ما با بیرون از خانهمان آنقدر با هم فرق دارند که دو جهان متفاوت هستند، چطور میتوانیم همه فقط از داخل خانه بنویسیم؟ پس بیرون چه میشود، وقتی در را میبندیم و از خانه بیرون میآییم؟ کسانی را که میبینیم، آن تحقیری که روی مردم اعمال میشود و سوءاستفادهای که از مردم، نه به عنوان انسان، بلکه به عنوان یک شیء میشود، اینکه بودن و نبودنشان فقط در خدمت یک قدرت قرار میگیرد ... اینها چه میشوند؟
به نظر من، با جنبشی که پارسال اتفاق افتاد، الان دیگر سانسور نوشتن در مرحلهی اول نیست. اینها رسماً اقدام به آدمکشی کردهاند و از این بابت، شرمنده هم نیستند. هنوز هم دارند از عدالت، امالقرای اسلامی، ادارهی جهان و… حرف میزنند. اگر یک نفر در غرب و در دنیای متمدن نشسته باشد و نگاه کند، میگوید اینجور آدمها یا فوبیا دارند یا شیزوفرنیک هستند. ولی واقعیت این است که همین گلهی شیزوفرنیک دارند بر کشور ما حکومت میکنند.
خانم روانیپور، به جنبش اعتراضی مردم ایران در سال گذشته اشاره کردید؛ هم از نگاه صاحبنظران و هم از نگاه عموم، تأثیری که وبلاگها و وبسایتها در کل فضای اینترنت در رساندن صدای اعتراض مردم و دور زدن سد سانسور در یک سال اخیر ایفا کردهاند، مخفی نماند. شما نیز از فضای اینترنت برای شکستن سانسور استفاده میکنید و آخرین رمانتان را دارید روی اینترنت آپلود میکنید و در دسترس علاقهمندان قرار میدهید. از تجربیاتتان در بهکار بردن این عرصه برای شکستن سد سانسور برایمان بگویید.
من با وضعیتی مواجه شدم که دیدم بهترین راه، استفاده از این هدیهی ارزشمند نبوغ انسانی است که به دنیا ارائه شده است. به اینترنت متوسل شدم، برای اینکه دیگر واسطهای بین من و مردم نبود و دلیلی نداشت که منتظر بمانم و از یک مشت آدم که سواد خواندن و نوشتن ندارند، اجازه بگیرم و از آنها بپرسم که چطوری فکر کنم و بنویسم.
بنابراین نزدیک به هفت سال پیش شروع کردم به وبلاگنویسی و تمام فعالیتام را روی مسائل اجتماعی و آنچه در دوروبرم اتفاق میافتد، متمرکز کردم. حتی کلاس داستاننویسی هم راه انداختم (گروه اینترنتی کولیها) و داستانهایی هم روی سایت گذاشتم.
اخیراً هم دارم رمان "فرشتهی روی زمین" را روی سایت منتشر میکنم. برای اینکه حتی اگر اینجا چاپاش کنم، در دسترس مردم ایران قرار نمیگیرد. در حالی که خوانندگان اصلی من در ایران هستند و همچنین ایرانیانی که در سراسر دنیا پراکنده هستند.
علاوه بر آن، از این طریق من خیلی راحت میتوانم بنویسم و منتشر کنم و از کلمات و واژههایی استفاده کنم که تاکنون به کار نمیبردم، کلماتی که خودم هم فکر میکردم استفاده از آنها خجالتآور است. با اینکه من بوشهری هستم و چون بوشهریها زبان عریانی دارند، عریانتر از دیگران مینوشتم و از واژههای عریان و نامأنوسی که در محاورهها وجود دارند، ولی مکتوب نیستند، استفاده میکردم.
الان هم استقبال خیلی خوبی از این رمان شده است. برای اینکه در "فرشتهی روی زمین" هیچ چیزی مخفی نشده است و تقلا نکردهام که نوعی رودربایستی در این رمان باشد. مستقیماً با ذهن نویسنده تماس گرفتهام، با خواننده درگیر شدهام و ذهن خودم را برای خوانندههای ایرانیای که در سراسر جهان پراکنده هستند، عریان کردهام.
گفتید که در اینجا با ذهن نویسنده، ذهنی که دیگر درگیر آن نیست که بعداً تیغ سانسور مابین کلماتش فاصله ایجاد کند، شروع به نوشتن کردید. برای ما که در ایران و در شرایطی بزرگ شدهایم که به خصوص فرهنگ رسمی آن عموماً فرهنگ سکوت است، این سؤال پیش میآید که پروسهی طی کردن چنین مرحلهای برای شما به چه صورت بوده؟ پروسهای که شما بتوانید به ذهن خودتان دسترسی مستقیم داشته باشید، بدون درنظر گرفتن اینکه کلماتی که بهکار میبرید، چه باری در جامعه ایرانی میتواند داشته باشد و یا در حالت رسمی آن چگونه میتواند سانسور بشود؟ یا چه تبعات امنیتیای میتواند برایتان داشته باشد؟
زمانی که متوجه شدم دیگر در ایران نمیتوانم حتی همانطور که قبلاً مینوشتم، کتابی چاپ کنم و دایرهی سانسور تنگ و تنگتر میشود، حاضر نشدم کتابی به ارشاد بدهم. وقتی دیدم که شخصیتهای داستانیام دیگر نمیتوانند زندگی واقعیای در داستان داشته باشند و جمهوری اسلامی دارد هم برای مردم داخل ایران زندگی قلابی میسازد و هم برای شخصیتهای داستانی، گفتم این دیگر واویلا است… من دیگر هیچ کتابی به ارشاد نمیدهم. منتها نوشتن را قطع نکردم.
وقتی به اینجا آمدم و شروع به نوشتن کردم، اوایل بارها روی کلمهای تردید میکردم که آیا آن را بنویسم یا نه. اما در جایی به خودم گفتم: تماماش کن. دوروبرت را نگاه کن، نویسندههای دیگر جهان را ببین.
میخواهم بگویم وقتی ما از محیطی در میرویم و وارد محیط دیگری میشویم، اینطور نیست که ذهنمان را هم از درگیریهای فرهنگیای که در سرزمین خودمان داشتیم، رها کرده باشیم. ما با کولهباری نامریی جابهجا میشویم و اتفاقاً آنها بیشتر گریبان ما را میگیرند، وقتی مجال فکر کردن پیدا میکنیم.
اول یک حالت شوک است، بعد تردیدهایی برایت اتفاق میافتد، به بودن و نبودنها و باید و نبایدهای بسیاری فکر میکنی. اما زمان که میگذرد، این باید و نبایدها را میریزی دور، فردیتات برایت اهمیت پیدا میکند و خود داستان و صداقتی که باید با خواننده داشته باشی برایت مهم میشود.
در جامعهای که همهی مردم دوگانه زندگی میکنند، نمیتوانم بگویم که من تمام عمرم صادقانه نوشتم. تا آنجایی که آگاهانه بوده، سعی کردهام صادقانه بنویسم. ولی یادمان باشد که ناخودآگاه ما در معرض تهاجم این تفکر بوده است. مدتها باید با این ناخودآگاه کلنجار برویم تا حلاش کنیم. البته که برای من آسان نیست. من هنوز خجالت میکشم.
داستانی برایتان تعریف کنم؛ پسرم را در خانواده، من و پدرش بزرگ کردهایم. معلوم است که ما چگونه فکر میکنیم. زمانی هم که به اینجا آمدیم، پسرم ۱۰ ساله بود. اینجا برای بچهها کلاس رقص گذاشته بودند و او قرار بود به این کلاس برود. اما وقتی میخواست بنویسد به کلاس میرود، ننوشت کلاس رقص، بلکه نوشت که به کلاس باله میرود. وقتی هم از او پرسیدم که چرا به جای رقص، باله نوشته است، گفت: «مامان زشته!» یا کارهای دیگری که میکند، مرا متوجه این مسئله میکند که آن تفکر متجاوز تا همان ۱۰ سالگی هم چگونه انسان را کلهپا و مثله میکند.
سانسور چقدر بر خروج شما از کشور موثر بود؟
شما ببینید چند نویسنده، ژورنالیست و هنرمند ایرانی در سراسر دنیا پراکنده هستند. نویسندهای که کتابها و یادداشتهایاش در کنارش نباشند و بعد در کشور دیگری از صفر شروع کند، معلوم است آن سیستم چه بلایی سر مردم آورده و چه بلایی سر نویسنده آورده است.
در آنجا تمام زندگی سانسور است. سانسور فقط به نوشتن برنمیگردد. لباس پوشیدن، فکر کردن، غذا خوردن… همه چیز سانسور است. اصلاً تو توی قوطی هستی، نمیتوانی تکان بخوری. ما وانمود میکردیم که داریم زندگی میکنیم و خودمان را متقاعد میکردیم که خُب این هم زندگی است؛ در مقایسه با آنچه من بعداً با آن مواجه شدم.
فقط سانسور متن نبود، سانسور زندگی بود که وادارم کرد راه بیفتم. متأسفام که بگویم این سانسور فقط حکومتی نبود. یعنی همهی این سنتها طوری آرامآرام داشت در ذهن مردم حک میشد که خود مردم بدون اینکه بدانند، معصومانه همدیگر را عذاب میدادند. معصومانه مانع کار همدیگر میشدند.
سانسوری که بهجز سانسور رسمی در ایران وجود دارد که شاید علت آن وجود تابوهای فرهنگی باشد، در زندگی شما به عنوان یک زن نویسنده چقدر نقش داشت؟
وقتی من شروع به نوشتن کردم، بیشتر آدمها خوشحال بودند. بهخصوص که هنوز از گذشته، اعتباری از زن بودن باقی مانده بود و وقتی زنها دست به کاری میزدند، خیلیها ذوقزده میشدند. یادم میآید که وقتی ما برای اولین بار با لباس سپاه بهداشت در خیابانهای بوشهر راه افتادیم، زنها شروع کردند به کل کشیدن. یعنی اینقدر برایشان قشنگ بود.
وقتی هم من شروع به نوشتن کردم، از آن دوران هنوز زمان زیادی نگذشته بود. هنوز خاطرهای از زیبایی، حرمت و احترام به حقوق انسانی مانده بود. بعدها بود که مردم گریبان هم را گرفتند، زندانبان برای خودش در بالا میخندید و ما هم درگیر آن بودیم که همدیگر را بکوبیم.
منتها به نظرم میرسد، هنوز هم که هنوز است استقبال بیشتری از نوشتههای زنان میشود. شاید بهخاطر اینکه زنها ملموستر راجع به زندگی مینویسند. شاید هنوز حرمتی ناخودآگاه در ذهن مردم نسبت به زن هست که پاک نشده است.
ولی من به عنوان نویسنده، هرگز، از اینکه زن هستم یا مرد، مورد سانسور کاری قرار نگرفتهام. از اینکه منیرو روانیپور هستم، فعالیتهایام مخفیانه زیر نظر بود و همانطور که آقای مهاجرانی گفتند، راضی نبودند کتابهای من منتشر شود و مورد سانسور وحشتناکی قرار گرفته بودم. منتها بدون سروصدا.
البته خودم هم تن نمیدادم. بعدش هم خودم تن ندادم که بروم گردن کج کنم و بگویم میخواهم کتابام را چاپ کنم. به هیچ قیمت، هیچوقت این کار را نکردم. طوری که سر "کنیزو" هفت سال و سر "کولی کنار آتش" ۱۰ سال منتظر چاپ بودم.
مریم میرزا
تحریریه: بهمن مهرداد