سانسور زنان در وبلاگستان فارسی
۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبهاز همان ابتدا بسیاری از وبلاگها برای بسیاری از زنان جایی شد برای بیان رازهای مگو. به محض اینکه تصمیم میگرفتی، میتوانستی وبلاگی برای خودت در یکی از سایتهای خدماتدهندهی رایگان داشته باشی و بعد با نامی حتی مستعار شروع به نوشتن کنی. نوشتن از هر چیزی که خود بخواهی، مثل زندگی در "اتاقی که از آن خودت باشد."
اما شاید خیلی زود یکی پس از دیگری، زنان متوجه شدند که سهم آنها از آزادی بیان در این فضای تازه پاگرفته، گاه برچسب "فاحشه" است و گاه پس دادن بازجویی درباره زوایای به کلمه درآمده شخصیترین لحظات زندگیشان؛ مثلاَ قراری عاشقانه.
گرچه کم نبودند دستاوردهای این تخته سیاههایی که زنان بر آنها از خود گفتن را مشق میکردند اما چالشهای پس از نوشتن هم کم نبودند. آن هم نوشتن در فضای مجازی جامعهای که در فضای واقعیایاش حکم شلاق و سنگسار بر فراز بستر عشاق تاب میخورد.
البته تنها مساله قوانین کشور نبودند که چهره عبوس جامعه زاهدمآب را به رخ زنان وبلاگنویس میکشیدند، مزین شدن زنان وبلاگنویس به پسوند "فاحشه" در بسیاری از موارد کار بسیاری از مخاطبانی بود که شاید خود از منتقدان این قوانین باشند.
کافی بود نظرت با نظر خواننده وبلاگ متفاوت باشد تا به راحتی توهینهای جنسی به سویت روانه شوند.
حالا سوال اینجاست که در چنین فضایی تا چه اندازه بخصوص زنان شناختهشدهی وبلاگها به سمت سکوت و آنچه را که میتوان خودسانسوری تلقی کرد حرکت کردند. تا چه حد "سه نقطه" جای عصیانهایشان نشست و سکوت جای کلمات عاشقانه، و آنجا که سکوت نکردند چه هزینهای و تا چه میزان پرداختند؟
پای حرفهای مسیح علینژاد، مریم حسینخواه و گلناز ملک مینشینیم. مسیح علینژاد اگرچه جزو اولین دسته وبلاگنویسان نبود اما به صورت شناخته شدهتری وارد این فضا شد. مریم حسینخواه دیگر نمینویسد و گلناز هم حالا چند سالی میشود که به وبلاگ جدیدی کوچ کرده است.
شاید آنچه گلناز میگوید بتواند نقطه خوبی باشد برای عزیمت به دل زنانی که کلمه را به سکوت ترجیح دادند: «توی ایران حتی وقتی بد رانندگی میکنی فحش جنسی میگیری، خب توی وبلاگ هم وقتی نظری بدهی که کسی خوشش نیاید زن بودنت را نشانه میگیرند.»
پ مثل پیاده رفتن، مثل خودسانسوری
صدای آرام گلناز در گوش تو مینشیند مثل یک پرنده دریایی که بی قیل و قال نشسته باشد در ساحل دریای یک روز آفتابی. باورت نمیشود این آرامش از آن زنیست که روزی در وبلاگش نوشته بود «فاک د پلیس» و تازه این یکی از اعتراض-نوشتهای معمولیاش محسوب میشد.
گلناز درباره وبلاگ جدیدش میگوید: «دیگر هیچ موضعگیری سیاسی− اجتماعی ندارم.»
او البته در اینباره توضیح میدهد: «اوایل وبلاگنویسی چیز دیگری از وبلاگ در نظرم بود، برایم یک رسانه عمومی بود. الآن دیگر در این فضاها نیستم و برای همین شاید وبلاگم جوریست که یا کسی خوشش میآید و میخواند یا نمیآید و نمیخواند.»
شاید همین نبودن موضعگیری علنی در وبلاگ جدیدش گلناز را از شنیدن توهین دور کرده است. او در طول گفتوگو تاکید دارد که هیچ زمانی دست به سانسور خود نزده و میگوید: «شده بود خانواده ام به من خرده بگیرند ولی برایم مهم نبود».
گلناز از تجربههای چالشانگیز وبلاگقدیمیاش تعریف میکند: «وبلاگ قدیمیام نظرخواهی داشت و خیلی وقتها مورد توهین جنسی قرار میگرفتم که بعضی مواقع این توهینها مرعوبم میکرد و با اینکه چیزی را که میخواستم به هر حال مینوشتم ولی فکرم را مشغول میکرد که خب وقتی این نوشته پابلیش شود، برخورد آدمها توی کامنتها چطور خواهد بود.»
او بیشتر توضیح میدهد: « یعنی وقتی میخواستم درباره روابط شخصیام یا از زندگیام توی آن شهر توی آن خیابانها بنویسم، خیلی فکرم را مشغول میکرد. شاید خودم را سانسور به آن شکل نمیکردم اما رویم تاثیر میگذاشت، شاید روی انتخاب کلماتم تاثیر میگذاشت.»
همینجاست که گلناز مثال رانندگی زنان در ایران و شنیدن توهینهای جنسی را پیش میکشد و میگوید: «حالا موضعگیری ندارم توی وبلاگم و توهین جنسی هم نمیشنوم، درست مثل اینکه به جای رانندگی دارم پیاده میروم و میآیم.»
حکایت حوا و آن زنی که سکوت را برگزید
«حوا دستش نمیرسید، من همه سیبها را خواهم چید» این شعریست از آسیه امینی، روزنامهنگار و فعال حوزه زنان که در زندان نوشته بود. و همان چیزیست که بر سر در وبلاگ مریم حسینخواه، روزنامهنگار جوان دیگریکه او هم همزمان با گلناز وبلاگ مینوشت، نقش بسته بود.
نوشتههای این وبلاگ که چنین کلمات عصیانزدهای بر سردرش بود، در اواخر و در بیشتر موارد برمیگشت به اعتراض به نقض حقوق زنان و فقط گاهی، شخصینویسیهایی که به شدت در لفافه بیان شده بودند.
مریم که قرار بود از حوا هم یک قدم بالاتر بپرد و همه سیبها را چنگ بزند، حالا تند تند توضیح میدهد: «چند سال پیش که وبلاگنویسی شروع شد خیلی از آدمهایی که وبلاگ مینوشتند یا با اسم خودشان نمینوشتند و یا اینطور نبود که خیلی شناخته شده باشند و طبیعتاَ در وبلاگهایمان خیلی راحت بودیم، یک سری مخاطب محدودی داشتیم که یا دوستانمان بودند و یا آدمهایی که اصلاً ما را نمیشناختند.»
او از تجربه اولیه خودش میگوید: «مثلاً من خیلی راحت میتوانستم از حسهایم بنویسم. یعنی شب که میآمدم خانه هر حسی را که در روز داشتم و یا هر اتفاقی را که افتاده بود خیلی راحت می آوردم روی مانیتور انگار که دارم روی کاغذ و در دفترچه شخصی خودم مینویسم.»
اما بعد چه شد؟ « بعد از مدتی که تعداد خواننده ها رفت بالا و بعد هم کم کم مشخص شد این وبلاگ من است، طبیعتاً دیگر راحت نبود که بتوانی از همه حسهایت بنویسی، چون یک سری با چهارچوبهای عرفی جامعه ممکن بود مطابقت نداشته باشد، یک سری هم بخاطر مسایل دیگر. مثلاً من میخواستم درباره دوستانم بنویسم که چون دوستان من خیلیهایشان پروندههای امنیتی داشتند یا اینکه از لحاظ امنیتی زیر نظر بودند، نمیشد دربارهشان بنویسم.»
مریم میگوید: «حتی اگر میخواستم درباره وضعیت خودم هم بنویسم میترسیدم که مثلاً خانوادهام نگران شوند که حالا مثلاً در چه وضعیتی هستم. همه اینها باعث میشود که آدم هی خودش را سانسور کند آنقدر که گاهی اوقات آنقدر با ایما و اشاره مینویسد که خودش هم یادش میرود که سر چه اتفاقی اینقدر ناراحت یا خوشحال یا عصبانی بوده که این را نوشته است.»
اما مریم حسینخواه، که میگوید «راجع به قسمتهایی از زندگی شخصیام که ممکن بود مشکلدار شود همیشه خودم خودم را سانسور میکردم یعنی هیچ وقت در این زمینه نمینوشتم،»، باز هم از تجربه تیر تیز سانسور در امان نبوده است:
«دوستانی داشتم که درباره روابط عاشقانه و تنانهشان مینوشتند و خیلی مشکلساز شد. حتی من تجربه این را دارم که دوستم که در خارج از ایران بود درباره رابطه عاشقانهاش نوشته بود در وبلاگش و بقیه آمده بودند و به من میگفتند به فلان دوستت بگو که اینها را ننویسد چون این فقط ماجرای خودش نیست، برای گروهی که در ایران با آنها کار میکند هم ممکن است مشکل درست شود.»
اما چه شد که مریم خودش که حتی از زندگی شخصیاش کمتر و یا به اشاره مینوشته، دست از نوشتن در وبلاگش کشیده است؟
«من فکر میکنم زندگی جمعی ما در این چند سال اینقدر بزرگ و پررنگ شده که واقعا نمی شود حالا نه حتما از خوشیهایمان، از عشقمان از اینکه درگیر یک رابطه عاشقانه هستیم و در آن رابطه حالا یا خوشیم یا بدیم یا دغدغههایی داریم، نوشت. نه اینکه کسی بگوید ننویس اما فضا طوریست که خودت احساس میکنی که حالا که مردم مثلا توی خیابان هستند نمیتوانی درباره رابطه عاشقانهات بنویسی.»
مریم که فعال حوزه زنان هم است ادامه میدهد: «وقتی آدم میخواهد بنویسد چه به اشاره چه مستقیم باید از همه چیز زندگیاش بنویسد اما من شخصاَ توی وبلاگم که به اسم خودم است رویم نمیشود از لحظههای شاد بنویسم. بارها مینویسم و پاک میکنم و عاقبت اصلاَ نمینویسم.»
مسیح و تاج خار عشقش
در یک شهر کوچک اروپایی و در اتوبوس نشستهای و با زنی که همراهت است دارید درباره مسایل شخصیتان به یمن زبان متفاوتتان بلند بلند حرف میزنید. موقع پیاده شدن از اتوبوس، راننده شخص همراه تو را به اسم صدا میکند و میگوید که مصاحبه او را در یکی از کانالهای فارسی زبان دیده است. تازه با دانستن اینکه راننده اتوبوس ایرانی بوده و همراهت را میشناخته، سیلی از افکار مختلف به ذهنت سرازیر میشود. با وسواس شروع به مرور حرفهایتان میکنید تا ببینید حالا راننده چه چیزهایی را از زندگی شما میداند.
زن همراه تو مسیح علینژاد روزنامهنگار و فعال سیاسیست. او که حتی در کوچههای غریب شهری در دل اروپا ممکن است شناخته شود از نوشتن در وبلاگش چه حسی دارد؟ چه چیزهایی را سانسور میکند و برای گفتن و بیان خود چه هزینههایی داده و یا میدهد؟
مسیح میگوید: «زن اگر بخواهد در حوزهی سیاسی یا به عنوان یک خبرنگار سیاسی در عرصههای اجتماعی حضور داشته باشد، وبلاگ یا حتی دفترچهی خاطرات شخصیاش هم باید از سوی خود نویسنده، با خودسانسوری مواجه شود. به این دلیل که تمام رویدادها و اتفاقات شخصیای که این خبرنگار با آن مواجه میشود، میتواند تبدیل به یک موضوع امنیتی برای او بشود.»
او نتیجه میگیرد: « بنابراین من فکر نمیکنم که بلاگها یا حتی سایتها و نتورکهایی مانند فیسبوک و توییتر، بتواند برای زنی که در فضای داخل ایران مینویسد، کمکی باشد که دست به خودسانسوری نزند.»
مسیح از تجربه شخصی در این زمینه میگوید: « در مورد خودم مثال میزنم که زمانی که به عنوان خبرنگار پارلمانی در مجلس بودم، بارها میدیدم که سایتهای منتسب به جریان اصولگرا، سعی میکردند راجع به مسائل شخصی زندگی من افشاگری کنند. حتی در آن شرایط، من با همهی ادعاهایام، نمیتوانستم خود را از بند خودسانسوری رها کنم و خیلی واضح و شفاف در مورد زندگی شخصیام اطلاعرسانی کنم. طوری که به عنوان یک مادر، تا پنج سال حتی نمیتوانستم در مورد پسرم هیچ چیزی بنویسم و بگویم. چون در فضایی زندگی میکردیم که با زنی که از همسرش جدا شده باشد، خیلی برخورد مناسبی نمیشود.»
حالا شاید زمان نسبت به آن دورهای که مسیح خبرنگار پارلمانی بود تغییر کرده، خودش که اینطور میگوید: «البته الان شرایط خیلی تفاوت کرده و زنها این بندها و محدودیتهای مصنوعی را شکستهاند. ولی به نوعی دشوار بوده و فکر میکنم هنوز هم که هنوز است، من خودسانسوری را با خودم دارم و خیلی نمیتوانم راجع به مسائل شخصی زندگیام بنویسم. چون فکر میکنم نه تنها جریان راست و محافظهکار ایران که حتی برخی از مخالفان که اتفاقاً مدرنتر هم هستند، از خصوصیترین مسائل شخصی یک زن، به عنوان ابزاری علیه خود آن زن استفاده میکنند.»
او میگوید: « البته فکر میکنم بستگی به میزان جسارت زنان دارد تا بتوانند بیتوجه به تمام اما و اگرهای مسموم، خودسانسوری را بشکنند و خود واقعیشان را در عرصههای مجازی به نمایش بگذارند.»
خود مسیح اولین قدم را با نوشتن کتاب " تاج خار" برداشت و به شرح جزییات زندگیاش پرداخت. او چه دستاوردی از بیان خود به همان شکل که واقعاَ بود بدست آورد؟
« زمانی که کتابم را نوشتم، برایم خیلی سخت بود که بعد از پنج سال بگویم کسی که نمایندگان محافظهکار مجلس فکر میکردند نام او پویان است و من با مردی به نام پویان روابط غیرشرعی دارم، پسر من بوده و یک نمایندهی مرد نیست که من با او رابطهی شخصی دارم، بلکه پسر من است که من پنجشنبهها با او قرار ملاقات میگذارم.»
او نتیجه میگیرد: « وقتی شفاف برخورد کنی، میتوانی ادعا کنی که انسان سبکبالتر و رهاتری در عرصههای اجتماعی هستی. بعد از کتابم و بیان زندگیام این حس را داشتم که لااقل دیگر کسی درصدد کنکاش و کشف و بهعبارت خیلی عامیانهتر، فضولی، در زندگی شخصی من نخواهد بود.»
البته موانع مسیح برای نوشتن آزادانه تنها نمایندگان محافظهکار و اهالی سیاست ایران که از نیش قلم این خبرنگار گاه به ستوه آمدهاند، نیستند:
«من به دلیل اینکه از یک بافت روستایی آمدهام و وارد عرصهی خیلی بازتری شدهام، همیشه این تناقضها مرا اذیت کردهاند. من حتی خیلی شفاف نمیتوانم به پدرم بگویم: دوستت دارم، چه برسد که بخواهم در فضای بازتری نسبت به یک مرد ابراز عشق کنم و از پیشداوریها و قضاوتها نترسم. ولی از همهی اینها پلهپله عبور میکنیم. پلهی اول برای من، همان بحث کتاب «تاج خار» بوده. وقتی من در این کتاب از عشق نوشتم، اولین کسی که فکر میکردم چگونه با او مواجه بشوم، فضای سیاسی و آدمهای سیاسی نبودند، بلکه خانوادهام بود. به این فکر میکردم که برادرانام، پدرم که مردی بهشدت مذهبی و از قضا محافظهکار هم هست، با خواندن آن کتاب، چه حسی ممکن است داشته باشد و چگونه ممکن است مرا در فضای خانوادهی خودش، دوباره بپذیرد.»
او ادامه میدهد: «طبیعتاً هزینههایی دادهام، اما از آن فضا عبور کردهام و به اینجا رسیدم که الان نه تنها در مورد زندگی گذشتهام بتوانم راحت بنویسم، بلکه در مورد عشقی که الان ممکن است در زندگی من وجود داشته باشد نیز خیلی شفافتر بنویسم.»
مریم میرزا
تحریریه: فرهاد پایار