کشتن مخالف میراثِ نیاکان ماست از نخستین پلههای تاریخ. در هر برگ از تاریخ این کشور، فریاد قربانیان شنیده میشود؛ فریاد کسانی که بدنهایشان شمعآجین میشود، زبانها بریده و چشمها از حدقه بیرون کشیده میشوند، پوست از بدن کنده و از کاه انبان میگردد، دست و پا و گردن به "شمشیر عدالت" بریده و بدن بر دار آونگ میشود، تن به آتش خشم افکنده و یا سلاخی میشود، و این روند را انگار پایانی نیست. جمهوری اسلامی تمامی این سنتهای پلشتِ هزارهها را در این سالهای سیاه دگربار احیا نموده، به کار میگیرد تا با اتکا به آن توان حکومت بر تودهها کسب کند.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
فرخنده حاجیزاده، نویسنده، روزنامهنگار و ناشر ساکن ایران، مرگ برادر را بهانه کرده تا با روایتِ آن، جامه از تن تاریخ بدراند، با وام از ادبیات، خواننده را در برابر واقعیتی عریان قرار دهد. واقعیت این است که حمید حاجیزاده، شاعر و نویسنده کرمانی به اتفاق پسر نه سالهاش، کارون در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۷۷ توسط مزدوران جمهوری اسلامی سلاخی شدهاند.
نویسنده با استفاده از بیوگرافی خویش، برادر و پسر کشته شده او، اعضای خانواده، منابع و اطلاعاتِ موجود، به سبک "رمان نو" که در چند دهه اخیر در آمریکا متداول گشته، داستانی فراهم آورده که در آن تاریخ و ادبیات، دست در دستِ هم، روایتگر هستی انسان است در جامعهای که ایران نام دارد.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
"من، منصور و آلبرایت" روایت همین قتل است، بستری که در آن رنجِ سالیان بر کاغذ آورده میشود تا ادبیات، آنجا که تاریخ از سخن گفتن باز میماند، لب به سخن بگشاید. راوی نویسنده است؛ خواهر مقتول. بسیاری از شخصیتهای رمان چهرههایی آشنا و انسانهایی حقوقی هستند؛ نویسنده، شاعر، رئیس جمهور، قاضی، وکیل دادگستری، دوستِ مقتول، اعضای خانواده و...که در کنار شخصیتهای غیرحقیقی قرار میگیرند تا بازگویی روایتی را به انجام برسانند. شخصیتهای غیرحقیقی در واقع وجود دارند، در "آپارات" نظام جمهوری اسلامی مزدورند؛ آمر و یا عامل. فرخنده حاجیزاده کوشیده است تا از هویتهای ادبی، تاریخی و سیاسی موجود برای رمان خویش هویتی ادبی بیافریند.
رمان ناخواسته در فضایی تقدیری میگذرد. شخصیتها محکومشدگان به تقدیری هستند که از پیش برایشان مقدر گشته. زمان پنداری به عقب بازگشته، به آنجا که قهرمانان اسطورهای از آینده خویش آگاه هستند و میدانند که هستیشان چهسان رقم خواهد خورد؛ "ادیپوس" در تراژدی "ادیپ شهریار" اثر سوفکل میداند که پدر خویش را خواهد کشت، با مادر ازدواج خواهد کرد که این تقدیر اوست. اگرچه میکوشد از این موقعیت رها گردد، تقدیر دگرگون کند، اما توان آن ندارد تا اراده آسمانها دگرسان سازد. او باید به گناه گرفتار آید تا در پی آن، به جبران گناه، چشم خویش کور گرداند. مرگ او تراژدیست. او باید آنسان بمیرد که محکوم به آن است.
در نظام جمهوری اسلامی، بر طبق احکام آسمانی که مفسران آن حاکمان بر کشورند، آنکس که نخواهد به اراده آنان گردن نهد، باغی و طاغی و یاغیست، ضدانقلاب است و مرتد و مفسد فیالارض که هر یک از اینها کافیست تا به دار آویخته، به جوخه اعدام سپرده و یا سلاخی گردد. حکم از پیش مشخص است. تقدیر است انگار.
سالهای سیاه حاکمیتِ این نظام، دهها هزار قربانی در کشتارگاههای رژیم آفرینندگان بزرگترین تراژدیهای تاریخ معاصر جهان بودهاند. هر مخالفِ رژیم از پیش میدانست که خطر میکند، اگر گرفتار آید، سرنوشتی جز این نخواهد داشت. کشتارها، قتلعامها، قتلهای زنجیرهای، ترور مخالفان در داخل و خارج از کشور، همه در این راستا صورت گرفته است. کشتن ذاتِ این نظام است، زنده به آن است. توقفِ ماشین کشتار یعنی مرگ او، و او می خواهد که همچنان بماند، پس خون میریزد.
تاریخ در بند بند رمانِ "من، منصور و آلبرایت" جاریست، آغشته به خون و سراسر بیداد. راوی برادر مرده خویش را احضار میکند، به او جان میبخشد تا به بررسی پروندهای جنایی بپردازد که پرداختنِ به آن را قوه قضائیه رژیم برنمیتابد. همه میدانند که "برای سلامت امنیت ملی" رژیم دست به جنایت میزند و عدهای از مزاحمان را "از صحنه خارج" میکند. این قانونی نانوشته است که در اجرای آن روشهایی گوناگون به کار گرفته میشود. گاه بسیار بدوی مثل همین قتل که داستان بر آن بنیان گرفته و گاه تلفیقی از شیوهها و ابزار بدوی با مدرن. هدف "امنیتِ جامعه نابینایان است."
حمید حاجیزاده در جاجای رمان جان میگیرد، زنده میشود تا شنوای واگویههای خواهر باشد. خواهر تمامی فریادهای فروخورده و در گلو خفهشده را به همراه عقدههای انبانگشتهدرون، آشکار میکند تا تعادل خویش در جامعهای بازیابد که دهانها را بسته میخواهد و گوشها را کر. خواهر به عنوان راویست که امکان مییابد، از دقمرگ شدن مادر بگوید، از آن "انقلابِ فرهنگی" بنویسد که برادر را خانهنشین کرد و از معلم ساندویچفروش ساخت. راوی از خشونتی سخن میگوید که آغاز و پایانی ندارد، در این سرزمین "هر که بخواد برگِ ظلمات بچینه، خنجر میزنن توی سینهش."، پنداری میخواهد با خواننده به دردِ دل بنشیند، و چه ظرفی برای اینکار بهتر از "روایت".
روایت حدیثِ نفسگوییست در فرهنگِ دینی ما، چیزی که زن مجاز به آن نیست. زنِ راوی این اثر نیز انگار در همین رابطه است که دچار بحرانِ روحی میشود، به جنون گرفتار میآید تا در دنیای مالیخولیایی، به اراده و بیاراده، درون خویش روایت کند. نویسنده در به کارگیری این شگرد موفق است، اگرچه اینجا و آنجا، هر از گاه به گزارشگر بدل میشود.
در "من، منصور و آلبرایت" هیچ چیز تمام نشده است. قتل برادر آغاز یک پایان است، شروعی دیگر که قرار است به شکلی دگرسان تجربه گردد. البته این موضوع تجربه شد. محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، مجید شریف، احمد تفضلی و کسانی دیگر کشته شدند و سرانجام سیاههای انتشار یافت با ۲۸۳ تن که می بایست در این پروژه کشته میشدند. از رمان که بیرون بیائیم و گام در تاریخ بگذاریم، میبینیم که رسوایی حاصل، تنها با موج اعتراضات عمومی در جهان، توانست آن را متوقف کند. این رفتار در سالهای بعد شکلی دیگر به خود گرفت.
رمان اگرچه پرونده یک جنایت را به روایتِ راوی باز میگوید، اما ذهن و واگویههای تکهتکه دیگران، به ضرورتِ ساختار رمان، پس و پیش، خارج از زمان تاریخی، در یک حجم بیان میشوند. زندگان در این رمان در کنار مردگان مینشینند تا روایتی را کامل کنند و به آن بعُدی گستردهتر دهند. مختاری و پوینده که از کشتگان هستند، دست در دست ناصر زرافشان و رضا براهنی و دیگران میدهند تا پروندهای فراتر از قتل حاجیزاده و فرزندش کارون، همچنان گشوده بماند.
منصور که نام او در عنوان کتاب دیده می شود، از حکومتیان است، کسیست که قرار است گره کور این حادثه بگشاید و نام و نشانی از قاتلین بر زبان راند. او عاشقِ بیقرار خانم "مادلین آلبرایت" است. از راوی میخواهد تا کشور را ترک گوید، انتظار دارد که پیام عشق او نیز به آلبرایت برساند.
در جامعه پریشان و سراسر تناقض و تضاد حاکم است که راوی حتی به جای قاضی به آیینهبین و فالگیر روی میآورد تا شاید نشان قاتلین بر خانواده او آشکار گردانند. آنجا که "دادگاه عدل اسلامی" ناتوان است، به حتم فالبینها میتوانند بهترین قاضی و بازپرس باشند.
مقتول از همان ابتدای رمان با راوی همخانه است، با او زندگی میکند، اگرچه همچون مجسمهای که دیگران از مشاهده آن عاجزند. انگار آمده است تا تکلیف خویش روشن گرداند. شاید همین حضور است که راوی را وا میدارد موضوع را واکاورد. راوی میکوشد نقش بازپرس را بازی کند و در همین راه گام برمیدارد. میکوشد بدین وسیله رنجِ درون بکاهد، آشوبِ روانِ پریشِ خویش فرونشاند و به آرامش دست یابد. او میکوشد حداقل، روایت خویش را از یک واقعیت بیان دارد.
رمان گاه دچار تکرار میشود. نویسنده خواسته است تمامی دانستههای خویش از این جنایت در تنِ رمان بگنجاند، نخواسته ناگفتهای بهجا گذاشته باشد، و این به نظر میرسد بر تن رمان سنگینی میکند. با اینهمه میتوان این اثر به غایت "سیاه" را به راحتی خواند. نویسنده در کار خویش موفق است و اثر او یکی از بهترین داستانهای رواییست که در این چندساله اخیر منشر شده است.
"من، منصور و آلبرایت" در ایران اجازه انتشار نیافت. بار نخست انتشارات خاوران در پاریس آن را منتشر کرد. چاپ جدید آن با ویرایشی تازه از سوی انتشارات مهری در لندن منتشر شده است.
* مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.