بنیادگرایی اسلامی از نگاه صادق جلال العظم (۲)
۱۳۸۴ تیر ۸, چهارشنبهاندیشمند سورى «صادق جلال العظم» در كتاب خود بنام «ناگوارى در مدرنيته» در عين نقد بنيادگرايى و به قول او «اصولگرايى»، به انتقاد از برداشت جهان غرب نسبت به اين پديدهى عصر مدرن نيز مىپردازد.
«صادق العظم» را مىتوان يگانه فيلسوف در قيد حيات جهان عرب ناميد كه در دمشق سكونت دارد. طى گفتارهايى پىدرپى مقالهى مبسوط او تحت عنوان «بنيادگرايى اسلامى» را در اختيار علاقمندان میگذاریم. اینک بخش دوم:
۲
در حاليكه ما مفاهيمى چون «بنيادگرايى»، «اسلامگرايى» و «يكپارچهخواهى» (Integrimse) را براى توصيف پديدارهاى مذهبى سياسى بنيادگرايى معاصر اسلامى بكار مىبنديم، ترديدهايى جدى را نيز مىتوان در اين كاربردها مشاهده كرد.
كافيست نگاهى اجمالى به ادبيات پژوهشى و علمى بيافكنيم كه در غرب، بويژه در مورد جهان عرب به رشتهى تحرير درآمدهاند. در كانون اين پژوهشها اين پرسش مطرح است كه آيا انديشههايى كه برآيند دنياى تجارب مغربزمين مسيحى است را مىتوان با حقانيت تمام بر بافت به احتمال بسيار متفاوت عربى و اسلامى انتقال و انطباق داد؟
ريچارد ميچل، برجستهترين كارشناس آمريكايى تاريخ اخوانالمسلمين مصر مدعى است، در زبان عربى برابرنهاد دقيقى براى مفهوم «بنيادگرايى» (Fundamentalisme) وجود ندارد. بنابراين وى به اين نتيجه مىرسد كه نسبت دادن اين مفهوم به اسلام حقانيت ندارد.(۱)
به نظر يك كارشناس ديگر كه با همين مسئلهى مفهومى در دست و پنجه نرم مىكند، ”اين نابخردانه است كه تصورات پيشساخته را به اين پديده [جنبشهاى اسلامى] نسبت دهيم، بويژه هنگامى كه يك سنت غيرغربى چون اسلام را در دست پژوهش داريم”.(۲)
«جان او وول» به برخورد محتاطانهى برخى اساتيد مسلمان و غيرمسلمان نسبت به مفهوم بنيادگرايى در پژوهشهاى اسلامى اشاره مىكند، كه بدلايل كاملا عملى و كاربرد گستردهى اين اصطلاح و نبود يك بديل ديگر، اين مفهوم را حفظ كردهاند.(۳)
«يوسف ن. خويرى» كتاب خود زير عنوان «بنيادگرايى اسلامى» را با اين يادداشت میآغازد كه بنيادگرايى ديگر ”مفهومى پرابهام، يك واژهى رزمى مد روز كه با آن ايدهئولوژى شبهنظامى جنبشهاى معاصر را بتوان توصيف كرد، نيست”. او بدليل ”نبود واژهاى بهتر”(۴) به اين مفهوم متوسل مانده است.
پژوهشگر ديگر «لاورنس كاپلان» به همين شكل تسلىجويانه بر اين عقيده است كه هرچند مفهوم بنيادگرايى ”يك سادهكردن نادقيق را به تصوير مىكشد”، ولى با اين حال ”بنوعى توانسته خود را تثبيت كند”.(۵)
با شيوهاى شبيه بدين، «مارتين مارتى» يك «نامانگارى سادهانديشانه» را مطرح مىكند و با تأكيد به اين نتيجه مىرسد كه ”بنيادگرايىها در جوهرهى خود وجه اشتراكشان يا كم است و يا اصلا وجه اشتراكى با هم ندارند”.(۶)
«ژيل كپل» در بحثى در اين زمينه تأكيد مىورزد كه در زبان عربى يك برابرنهاد واقعى براى مفهوم «بنيادگرايى» وجود ندارد و مفهوم «اصولى» كه اكنون در زبان عربى رايج است، مفهومى نيست غير از ترجمهاى كه اخيرا از مفهوم اصلى انگليسى به زبان عربى راه گشوده است. كپل پس از آنكه در جابجايى مفهوم تلاش بسيار از خود بخرج مىدهد، در فصل پايانى كتابش به اين نتيجهى تقريبى مىرسد كه اين مفهوم اسلامى خيلى ساده خود را در مقولات علوم اجتماعى نمىگنجاند.
به همين دلايل اساتيدى همانند برنارد لِويس و سيد حسين نصر از زواياى متفاوت به اين نتيجه میرسند كه كاربرد مفهوم «بنيادگرايى» (fundamentslism) در بافت اسلامى خود ”بشدت شوربخت و گمراهكننده” (نصر)(۷) است و يا اينكه اين مفهوم ”شوربخت خواهد ماند و به سوءتفاهم خواهد انجاميد” هر چند كه اين مفهوم ”كاربرد عمومى” يافته است و ”بايد آن را پذيرفت” (لويس) (۸).
كارشناس تاريخ نوين ايران «ايرواند آبراهاميان» پاسخى روشن به اين پرسش مفهومى نمىدهد. وى از يكسو در مخالفت با كاربست مفهوم «فوندامنتاليسم» در مورد وضعيت حاكم بر خاورميانهى اسلامى استدلال مىكند، زيرا كه منشاء آن را در پروتستانتيسم آمريكايى آغاز سدهى بيستم مىداند؛ ولى در عين حال توضيح مىدهد كه چگونه «هواداران آيتاله خمينى در نبود چنين مفهومى در زبان فارسى و عربى واژهى جديد «بنيادگرا» را رايج كردند كه همانا ترجمهى واژه به واژهى مفهوم انگليسى «فوندامنتاليست» است.
آبراهاميان همانند كاپلان چنين تشخيص مىدهد كه اين مفهوم نه تنها خود را به نوعى ”تثبيت” كرده است، بلكه در ميان هواداران آيتاله خمينى ”به منزلهى يك تابلوى تبليغاتى، در مرزبندى بىامان با انديشههاى بيگانه كه با تبيين نادرست تاريخى خود از قرآن، حديث، شريعت و آموزههاى شيعهى دوازه امامى به انحراف كشيده شدهاند، محبوبيت يافت، با اين داعيه كه اين هواداران يگانه كسانى هستند كه به «بنيادهاى» اسلامى وفادارند”.
گرچه آبراهاميان اين وضعيت را ”عجيب” توصيف مىكند، ولى تلاش نمىكند توضيح دهد كه چگونه يك مفهوم مسيحى كه برخاسته از يك فرهنگ متخاصم است، اين اندازه دقيق بيانگر ايمان و عمل هوداران آيتاله خمينى است؛ و نيز توضيح نمىدهد كه چرا اين مفهوم خود را ”تثبيت” كرد و تا اين اندازه به محبوبيت دست يافت. بدينگونه پاسخ به اين پرسشها(۹) بدست تصادف و اختيار سپرده شده است.
يك نظرگاه قاطع ديگر معتقد است كه ما بايد تمامى مفاهيمى چون «fundamentalism» كه در ارتباط با اسلام بكار مىگيريم را رها سازيم: از يكسو به تبعيت از اين اصل كه ”هرگز نبايد مفاهيمى در توصيف انسانها بكار بريم كه آنها خود اين مفاهيم را نمىپذيرند و يا در مورد خود بكار نمىبندند” و از سوى ديگر اين واقعيت كه ”فوندامنتاليسم نه يك مفهوم است و نه يك مفهوم بوده است يا مفهومى خواهد بود كه اكثريت مسلمانان به توسط آن جهانبينى دينى خود و يا ديگر مسلمانان را به توصيف كشند.”(۱۰)
«باربارا فراير استوواسر» نيز ”... قابل توجه مىداند كه در زبان عربى واژهاى معادل فوندامنتاليسم وجود ندارد كه مسلمانان خود يا ديگران را چنين بنامند ...”(۱۱)
بايد گفت، در صورتى كه اين احتياط مفهومى ناشى از يك خواست قابل تقديرى باشد كه بدين وسيله مىخواهيم به يك خودآگاهى سنجشگرانه دست يابيم، آنگاه بايد گفت كه اين بحث مأيوسكننده است. در بهترين حالت مىتوان اين بحث را ناقص و در عين حال مطلقا بىثمر خواند.
ادامه دارد
برگردان: داود خدابخش