بنيادگرايى اسلامى از نگاه صادق جلال العظم (۳)
۱۳۸۴ مرداد ۶, پنجشنبهاندیشمند سورى «صادق جلال العظم» در كتاب خود بنام «ناگوارى در مدرنيته» در عين نقد بنيادگرايى و به قول او «اصولگرايى»، به انتقاد از برداشت جهان غرب نسبت به اين پديدهى عصر مدرن نيز مىپردازد.
«صادق جلال العظم» را مىتوان يگانه فيلسوف در قيد حيات جهان عرب ناميد كه در دمشق سكونت دارد. طى گفتارهايى پىدرپى مقالهى مبسوط او تحت عنوان «بنيادگرايى اسلامى» را در اختيار علاقمندان خواهيم گذارد. اینک بخش سوم:
صادق العظم در نقد نظرات شمارى از پژوهشگران علوم اجتماعى كه در بخش پيشين به آن پرداختيم، مىنويسد:
انتقاد من متوجه سه نكته است:
نخست اينكه: پيشنهادهايى كه در مورد تمايزگذارى در واژههاى متفاوت، فرضيههاى اصطلاحى و توصيههاى معنايى صورت مىگيرند به نتايج مطلوب نمىانجامند، بطوريكه در پايان اين مباحث بار ديگر درست در همان آغاز مسئله قرار خواهيم گرفت و اصطلاحات بىاعتبار شمرده شده بار ديگر بكار خواهند رفت.(۱۲)
دوم: تا هنگامى كه اين بحث مفهومى بدانجا بيانجامد كه از پرسشهاى اساسى دربارهى پديدههاى اسلامى پرهيز جوييم، آنهم بهجاى اينكه با يك طرح نظاممند دست به پژوهش زنيم، سطح بحث از يك بازى با واژه فراتر نخواهد رفت.
سوم: اگرچه سادهسازى مفاهيمى چون بنيادگرايى و نوزايى دينى مورد انتقاد پژوهشگران است، ولى با اين حال ايشان را از كاربست اين مفاهيم باز نمىدارد، آنهم با اين استدلال كه ”ما آن را بكار مىبنديم، زيرا كه مفهوم بهترى براى آن سراغ نداريم.”
تأسف در اين است كه كسى در تلاش نيست پاسخى براى اين پرسشها بيابد كه مثلا چگونه مىتوان و يا بايد مفهومى بهتر ساخت؟ يا اينكه اين مفهوم از كجا مىتواند سرچشمه گيرد؟ چرا مفهوم fundamentalism اين اندازه به جا، مفيد، با بار اطلاعاتى بسيار و تقريبا غيرقابل جايگزين تلقى مىشود؟
براى حل معضل و راه حلى براى اين بحث شديدا نامگرايانه (نوميناليستى) مىكوشم چند پرسش را در اين رابطه مطرح كنم:
آيا تصورات و مفاهيمى همانند بنيادگرايى، نوزايى دينى و يكپارچهخواهى (انتگريسم) با موضوع پژوهشى خود انطباق دارند؟ آيا اين مفاهيم توصيف دقيقى از ويژگىهاى سرشتى آن جنبشها، انديشهها و رفتارهايى كه ما در پژوهش و درك آن هستيم، بدست مىدهند؟
آيا اين امر به لحاظ تاريخى پذيرفتنى است كه ما با چنان جهان انديشه و شيوهى زندگى اسلامى روبرو هستيم كه آنقدر خودويژه و قوانين خود را داراست كه انتقال و انطباق هر نوع تصورات با منشاء مسيحى همانند بنيادگرايى و نوزايى دينى بر اسلام را برنمىتابد و رد مىكند؟ و اينكه: اگر درست باشد كه در زبان عربى برابرنهادى براى مفهوم fundamentlalism وجود ندارد، بنابراين آيا نمىتوان براى بررسى اين پديدهى اسلامى مفهوم مناسبى ابداع كرد؟
اگر درست باشد كه چنين مفهومى در زبان عربى نيست، بنابراين دربارهى اسلام چه بايد گفت؟ آيا اين بدين معناست كه مثلا اسلام هميشه بنيادگرا بوده و بنابراين نمىتوانسته تمايزى در اين مورد براى خود قائل شود، يا اينكه اسلام هرگز بنيادگرا نبوده و از اين رو هرگز اين نياز را در خود نمىديده چنين مفهومى را ابداع كند؟
ولى با اين واقعيت چگونه بايد روبرو شد كه امروز مردمان عرب (و چنانكه يرواند آبراهاميان نيز در تحقيقات خود نشان مىدهد، ايرانيان نيز) هنگامى كه در زبان خودشان بحث بر سر اين پديدهى اسلامى است، مفهوم ويژهى آن پديده را خود اختراع كرده يا به عاريت گرفته و يا هر مفهوم و برداشت مناسب يا نامناسب را بكار مىبرند، بىآنكه به منشاء، تجارب و يا پيشزمينههاى آن توجه كنند؟
آيا اين واقعيت دارد، چنانكه ژيل كپل با شدت و حدت معتقد است، كه اين پديدهى اسلامى خود را در مقولات علوم اجتماعى جاى نمىدهد؟ و اگر چنين است، آيا اين وظيفهى پژوهشگران جدى در علوم اجتماعى (صرفنظر از اعتقادات دينى و سياسى ايشان) نيست كه ابزار كمكى ضرور در نظريهى شناخت بيابند و مقولاتى را ايجاد كنند كه به حل اين معضل مهم يارى رساند؟
آيا اين پيام را بايد اينگونه فهميد كه اين پديدهى اسلامى خودويژهاى است كه هيچيك از علوم اجتماعى عقلانى قادر به پژوهش در آن نيست، آن را نمىتوان درك كرد توضيح داد؟
صادق العظم در برابر اين پرسش را مطرح مىكند كه:
در پى مايلم اين پرسش را مطرح كنم: آيا بايد از توصيهى شخصى كسانى پيروى كنم كه بر اين باورند كه هرگز نبايد در مورد انسانها مفاهيمى را بكار برد كه بدان باور ندارند و اين مفاهيم را به خود نسبت نمىدهند؟ آيا من محق هستم بگويم كه اين يا آن رئيس دولت در خاورميانه ديكتاتور نظامى بيرحمى است و اين در حالى است كه آن فرد چنين نسبتى را براى خود و براى رژيماش جايز نمىداند؟
بويژه در خاورميانه با بكار بستن چنين روشى، اگر تنها از چيزى صحبت كنيم كه انسانها، بويژه نخبگان حاكم از خود مىپندارند، آنگاه بطور غيرمستقيم به يك فاجعهى سياسى انجاميده و به معناى پايان هر نوع چالش براى دگرگونى اجتماعى، اصلاحات و هر نوع اميد به آينده خواهد بود. آيا خوشفكرانى كه چنين پيشنهاداتى مىدهند آيا فكر خود را صرف پيامد دروننهفتههاى سياسى، نظرى/شناختى پيشنهادهاى خود كردهاند؟
اكثريت مردم عرب دريافتهاند كه اظهارات و ادعاهاى دولتها و حاكمان در مورد خود و يا مردمانشان را بايد با احتياط تمام جذب كنند. به همين دليل رفتار سياسى اين مردمان در قبال اقتدارگرايان با يك سخرهگرى سالم توأم است.
۳
در پى مايلم در دفاع از حقانيت نظرى/شناختى، علمى بودن و نيز كاربست سنجشگر مفاهيمى چون «فوندامنتاليسم» (بنيادگرايى) و «تجديد حيات دينى» در پژوهش پيرامون پديدههاى اسلامى معاصر وارد اين بحث شوم، هرچند كه مىدانم اين مفاهيم برگرفته از چارچوبهاى مدرن غربى/مسيحى هستند.
در اينجا مايلم از مفهوم «اصولى» آغاز كنم كه در زبان عربى بسيار رايج است. مخالفان اين مفهوم چنين استدلال مىكنند كه اين واژهى جديدى نيست كه بتوان آن را در برابر مفهوم انگليسى «فوندامنتاليسم» قرار داد. در برابر اين استدلال بايد گفت كه در اينجا مهم منشاء مفهوم و يا چگونگى ورودش به زبان عربى نيست، بلكه اهميت آن در اين است كه اين واژه چه چيزى را معنا مىدهد و چه چيزى را معنا نمىدهد.
تا هنگامى كه زبان عربى زبانى زنده است، همواره واژههايى جديد را جذب و واژههايى را حذف خواهد كرد. اين در مورد يك رشته انديشهها و ايدهها كه وارد گفتمان اجتماعى/سياسى و مذهبى/ايدهئولوژيك مىشوند نيز صادق است، بىآنكه بخواهيم نخست توضيح دهيم كه برخاسته از «توراث» اسلامى هستند و يا از زبانهاى اروپايى، تأثيرات استعمارى و يا از تجارب معاصر نشأت مىگيرند. هرچند كه نبايد انكار كرد كه دانش پيرامون منشاء اين مفاهيم همواره آموزنده است.
در عين حال سراغ ندارم كه كسى اساسا با كاربرد مفهوم «اصولى» مخالفتى داشته باشد، نه از سوى اسلامگرايان، نه از سوى برهانآوران و نه از سوى انتقادگران سكولار. شمار گستردهاى از نوشتجات عربى دربارهى اسلامگرايان (در موافقت و موافقت با ايشان، حتا نوشتجاتى كه توسط خود ايشان نگاشته شده) حاكى از بحثى شديد و پلميك پيرامون موارد كانونى سياست، آموزه و تبيين ايشان از اسلام است؛ ولى دربارهى خود مفاهيمى چون «بنيادگرايى» و «تجديد حيات دينى» و كاربست اين مفاهيم در مورد پديدههاى اسلامى را نمىيابيم. با اين حال در مجموعهى اين ادبيات اين مفاهيم بارها بكار رفته شدهاند، مثلا از سوى رفعت سيد احمد، معروفترين مغلطهنويس و ناشر آثار اسلامگرايان شبهنظامى در مصر.
اثر حسن حنفى، اين مشهورترين و در عين حال پركارترين روشنفكران اسلامى مصرى يكى ديگر از نمونههاى بارز در اين زمينه است. كوتاه پس از قتل انور سادات، رئيس جمهورى مصر در اكتبر ۱۹۸۱ ميلادى حسن حنفى در آثار خود مفاهيمى چون «بنيادگرايى» (الاصوليه الاسلاميه) و «تجديد حيات اسلامى» (الاحياء الاسلامى) و مفاهيم از اين دست كه تا آن زمان چندان رايج نبودند را در دفاع خود از آموزهها، سياست و عمل اسلامگرايان مصرى بكار برد.(۱۴)
از نظر حنفى «بنيادگرايى اسلامى» به معناى جستوجوى بنيادها و مبانى (اُسُس) است. از آنگذشته حنفى مدعى است كه در تاريخ اسلامى همواره جريانهاى بنيادگرايى بودهاند كه خود را تجديد حيات بخشيدهاند، كه رشتهى آن از حقوقدان بزرگ كلاسيك اسلامى احمد بن حنبل و مكتب او آغاز شده و به اسلامگرايان امروز مصرى مىرسد.(۱۵) استدلال حنفى به وضوح تمام و در نهايت يك عقلانيت حق به جانبى است كه عارى از هر نوع زمينهى تاريخى و حقانيت است. ولى برهانآورى او دستكم اين تصور را برمىچيند كه اسلامگرايان مخالف آن هستند كه «بنيادگرا» يا «اصولى» خوانده شوند.
مفهومى مانند «اصولى» (بنيادگرا) به يك نمونهى حقوقى در اسلام كلاسيك اشاره دارد و آن تقسيم هر نوع الهيات، حقوق و فقه كلاسيك اسلامى (چه در مذهب سنى و چه در شيعى) به اصول دين از يكسو و فروع دين از سوى ديگر است. از همين رو مهمترين اثر يك الهىدان بزرگ كلاسيك اسلامى «العشرى»، وفات به سال ۹۳۵ ميلادى، عنوان «توضيح مبانى دين» (الإبانه عن اصول الديانه) نام دارد.
تا به امروز نيز نام مهمترين دانشكدهى دانشگاه الازهر در قاهره، كه از سدهها پيش بدين سو كانون علوم اسلامى است، «دانشكدهى اصول الدين» نام دارد. دو مفهوم مهمى كه همواره در مكتوبات اسلامگرايان (صرفنظر از هر منشاء و مسلكى) بكار مىرود، واژههاى «اصول» و «اُسُس» (به معناى بنيادها، منشاء، مبانى و اساسات) هستند. اين دو مفهوم بىترديد اشاره به قرآن و سنت پيامبر اسلام دارند كه دو اصل بنيادين دين اسلام را تشكيل مىدهند.
از اين رو يك عضو سلول چهارنفرهى سازمان معروف «جهاد اسلامى» كه در سال ۱۹۸۱ انور سادات را به قتل رساند، وضعيت روحى اين گروه را ”دعوت بنيادگرايانه به بازگشت به درك آموزهى گذشتگان اصولى (دعوة سلفية اصولية) در جهانى كه فساد بر آن حاكم است” توصيف مىكند.
يك مانيفست همين سازمان اسلامى زير عنوان «منشور عمل اسلامى» از فقدان بنيادگرايان در به اصطلاح جوامع اسلامى كنونى شكايت دارد. در اين منشور آمده كه هدف ايشان ”زنده كردن بنيادهاى مذهبى در اذهان و تأكيد بر اينكه جنبشهاى اسلامى كه خود را مصمم و موظف مىدانند بر مبناى حقوق اسلام ناب و حقيقى حركت كنند، نبايد اين بنيادها را لحظهاى به فراموشى سپارند. (...)
اين بنيادها نه ساختهى ذهناند و نه نوآورانه. اينها اصول خدشهناپذيرى هستند كه هيچ مسلمانى نمىتواند از كنار آنها براحتى بگذرد، چه رسد كه اين اصول را رد كند. ولى متأسفانه برخى از اين اصول عدول كرده و يا بگوييم اكثر اين اصول از سوى كسانى مورد بىتوجهى قرار گرفته كه خود را پاسداران دين ناميدهاند (...) و بدليل بىتوجهى دراز مدت نسبت به اين اصول، (...) ما وظيفهى خود دانستيم با تلاش خود جنبش اسلامى را بر اساس بنيادهاى دينى آن تنظيم كنيم. زيرا كه نبود آن به معناى از دست دادن اميد به پيروزى است.”
برگردان: داود خدابخش