از کتابفروشی میدان انقلاب تا بند متادونیهای اوین<br>گفتوگو با یکی از بازداشتشدگان ۳۰ خرداد
۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبهدختری ۳۰ ساله، دانشجو و فعال در نهادهای مدنی و اجتماعی که از روز شنبه ۳۰ خرداد تا چهارشنبه ۳ تیرماه در بازداشت بوده، از جزئیات این پنج روز زندگیاش با ما سخن گفته و چیزهایی که دیده و شنیده و البته حس کرده است. به دلیل شرایط حاد امنیتی که این روزها بر ایران حکمفرماست از بردن نام این شخص معذوریم. اما نام و مشخصات کامل وی نزد ما محفوظ است.
چه روزی دستگیر شدید و شما را کجا بردند؟
شنبه (سیام خرداد) ساعت یک جلو انتشارات جنگل تو انقلاب. من از ماشین پیاده شدم. داشتم کولهپشتیام را میانداختم و میخواستم کرایه را حساب کنم، همانجا یک لباس شخصی دستم را از پشت گرفت، یکنفر هم بود، از پشت به دستم دستبند زد، بدون هیچ توضیحی. من هم که حرف زدم فقط فحش داد. این آقا با فاصله با من راه میرفت یعنی یک جوری بود که همه مردم من را که نگاه میکردند انگار من دستبند به دست فرار کردم و دارم تنهایی راه میروم، این قدر با فاصله از من راه میآمد. دوتا آقای دیگر، دو پسر خیلی جوان، که خیلی شبیه خودمان بودند و نه آن طرفی، دو طرف من ایستاده بودند خیلی آرام به من گفتند، خانم! تو سروصدا نکن، تو کوچه باریک که رسیدی، ما تو را فراری میدهیم. اما وقتی به یک کوچه باریکی رسیدیم که محل پلیس پیشگیری تهران است، همان دو نفر من را هل دادند و گفتند حالا بروگمشو. یعنی آن دو نفر هم با آن آقا بودند. با این که تیپشان از خود ما بود و مچبند سبز داشتند و موهای ژلزده و صورت تیغشده.
شما گفتید شنبه ساعت یک بعدازظهر. ولی شنبه ۳۰ خرداد قرار بود تجمع ساعت چهار برگزار بشود. ساعت یک که اصلا تجمعی نبوده، پس چرا شما را دستگیر کردند؟
همین را از من سوال کردند که آنجا چه کار میکردی؟ گفتم من میرفتم از انتشارات جنگل کتاب بخرم. غیر از این هم نبود. ساعت چهار تجمع شروع میشد و من ساعت یک بود که رفتم. گفت، تو همیشه با کتانی میری کتاب میخری؟ به همهی بچههایی که شلوار شش جیب و کتانی پایشان بود همین حرف را زده بودند اصلا انگار کتانی و شلوار شش جیب از نظر آنها یک ابزار جرم شده. آن روز تا آنجایی که من در جریان هستم هیچ کس پیشنهاد نداده بود که بروید بیرون. آقای کروبی و آقای موسوی این را نگفته بودند. از آقای کروبی که مطمئنم. یعنی هر اتفاقی که آنجا افتاد خودجوش بود. گارد هم که به صورت یک زنجیره ایستاده بودند، یعنی طوری که شما اگر میخواستید رد بشوید و بروید وسط خیابان، باید میگفتی آقا اجازه میدهی، کنار میروی من رد بشوم. یعنی اینقدر زیاد بودند. خیلی از این بسیجیها را هم که آورده بودند کم سن و سال بودند، پانزدهـ شانزده ساله، به اینها لباس داده بودند، ولی لباس کم آورده بودند. مثلا یکیشان پیراهن پلنگی تناش بود، شلوار بهش نرسیده بود و شلوار جین خودش پایش بود. یکی پوتین داشت با شلوار جین و با پیراهن. یکی برعکس. مثلا شلوار پلنگی داشت، پیراهن بهش نداده بودند. لباسها هم یا تنگ بود یا گشاد. کاملا مشخص بود که اینها هرچه نیرو داشتند، از پایگاههاشان جمع کرده بودند و توی خیابان بودند. رییس پلیس پیشگیری که مرا آنجا بردند، اصلا هیچ کاره بود. یعنی انگار بهش گفته بودند تو حق نداری حتا به نیروهای خودت دستوربدهی. پلیس پیشگیری زیرنظر اطلاعات بود که بعدا به من گفتند تو را اطلاعات گرفته. یکسری از بچهها را پلیس امنیت میگرفت، یکسری را بچههای اطلاعات، آنهایی را که امنیت میگرفت میبردند پلیس امنیت میدان نیلوفر و آنهایی که اطلاعات میگرفت، پخش میشدند و هرجایی که جا داشتند اینها را میبردند. در همان میدان انقلاب یک کوچهی خیلی باریک هست، انتهای کوچه پلیس پیشگیری است. یک جای خیلی بزرگی است. از همان ابتدای کوچهی باریک یک زنجیرهای تشکیل شده بود تا خود سالن پلیس پیشگیری، دو طرف تونل درست کرده بودند که هر کسی را میگرفتند و از این تونل رد میشد نفر اول با باتوم میزد تا آخرین نفری که آنجا ایستاده بود. بیشتر پسرها را میزدند. دخترها را کمتر میزدند. یعنی طوری بود که پسرها از سر و صورتشان خونابه میریخت. تمام تنشان خونی بود. صورتهاشان هم خون بود. اصلا قابل شناسایی نبودند که مثلا من نگاه بکنم ببینم برادرم توی اینها هست یا نیست. همهی صورت خونی بود و اصلا قابل شناسایی نبود. بعد آنجا خودشان با همدیگر درگیر بودند. نمیدانم کیبا کی، فقط میدانم خودشان باهم درگیر بودند. یک آقایی آمد که خیلی درشت هیکل بود، داد زد گفت بعد از دستگیری هیچ کس حق ندارد اینها را بزند و هر کسی را که ببینم میزند بازداشتاش میکنم. اینجوری که گفت، ده دقیقه اینها کاری نداشتند. آن آقا که رفت یکی دیگر به آنها گفت چرا اینها را همین جوری دارید رد میکنید، میخواهید بهشان خوش بگذرد؟ همه را بزنید. دو سه دفعه این تکرار شد. بعد آن داخل هم که همین طور لباس شخصی بودند و دوربین به گردنشان بود، میگفتند اینها عکاسها و خبرنگارها و روزنامهنگارهای داخلیاند و در حالتهای مختلف از ما عکس میگرفتند. مثلا داشتیم بند کفشمان را باز میکردیم که تحویل بدهیم، حرف میزدیم یا بازجویی میشدیم، اینها پشت سرهم عکس میگرفتند. یعنی اصلا مکث نمیکردند. هر کسی داخل میشد از او عکس میگرفتند.
شما همانجا بازجویی شدید؟
آنجا یکسری بازجویی شدم. بازجویی خیلی کوتاهی بود. فقط در حد این که اسم و فامیل و فرزند کی هستی و اینها را پرسید و رفت توی یک اتاق دیگر. ده دقیقهی دیگر دوباره برگشت و پرسید، عضو ستاد کروبی هستی؟ گفتم آره. مگر عضو ستاد بودن الان اتهام حساب میشود؟ که جواب نمیدادند و فقط فحش میدادند. و از همه بدتر این بود که به خانم آقای موسوی و آقای کروبی هم خیلی فحشهای رکیک میدادند. طوری که ما همه آنجا خیلی تعجب کردیم. آقای کروبی را یک ضدانقلاب معرفی میکردند. یعنی یکجوری که انگار دیگر از خودشان نیست، حرفهای خیلی زشتی هم به زن موسوی و زن کروبی میگفتند.
در مورد فعالیت شما در ستاد کروبی هم آیا از شما سوال شد؟
آنجا هیچی نپرسیدند. دست ما را بستند بردند سوار یک هایس شیشه دودی کردند. دوساعتی ما توی ماشین حبس بودیم. یعنی اصلا هوا نبود و شیشهها را مخصوصا پایین نمیدادند. بعد که ماشین پر شد و به اندازهی صندلیها آدم نشست، یک لباس شخصی دیگر آمد. گفت، اینجوری خیلی بهشان خوش میگذرد. صبرکن، راه نیفت. بعد یکسری دیگر را آوردند و گفتند روی هر صندلی سه نفر بنشیند. چیزی که اصلا نشدنی بود اما ما مجبور شدیم یکجوری تحمل بکنیم. بعد آمدند دستهای ما را از پشت به بالای صندلی بستند. یعنی یک طوری که انگار دستمان پشت گردنمان باشد. با بند کفش بستند. بعد یک آقای دیگر آمد گفت، با بند کفش نبندید، با همان نوارهای سبز که ازشان گرفتیم ببندید تا بفهمند چه غلطی کردند. البته من دارم از کلمههای عادی استفاده میکنم. آنها فحشهای رکیک میدادند. با بند سبز، دستها را بستند. همان موقع بیسیم آن لباسشخصی کار کرد و گفت، یک نفر کشته در جمالزاده و بالای ۵۰ نفر زخمی. تا این را گفت، این آقا اصلا از این رو به آن رو شد. یکجوری شده بود که دیگر نمیشد مهارش کرد. شروع کرد هرچی تو دستش بود، بطری آب معدنی و دوربینهایی که گرفته بود همه را پرت کرد روی سر ما. طوری که یکی از بچهها سرش شکافت. برخورد مامورهای زن خیلی بدتر از مامورهای مرد بود. یعنی فحشهایی که مامورهای زن میدادند، مامورهای مرد نصف آنها را هم نمیگفتند. تا این حد که میگفتند پدر و مادرهایتان مرده بودند که سیاه پوشیدید و بیرون آمدید؟ هرچند شماها ننه بابا ندارید، اگر داشتید که این جوری حرومزاده نمیشدید بریزید در خیابان. خلاصه ما را بردند وزرا. آنجا که تحویلمان دادند، هیچ کدام نمیدانستند ما چه کار کردیم. هیچ نامهای هم همراهان نبود. خودشان هم اعتراض کردند و گفتند اینها کی هستند؟ فقط گفتند اینها را اطلاعات گرفته و شما باید امانت اینجا نگه دارید که دیگر ما را کردند توی یک اتاق هفت متری. نوزده نفر بودیم. ما را کردند داخل یک اتاق هفت متری و آنجا اجازه دستشویی نداشتیم. غذا به ما ندادند. گرم بود، هواکش را مخصوصا خاموش کردند. توی زیرزمین هم بودیم. بعد چندتا خانم آنجا بودند که روسپی بودند. اعتیاد هم داشتند. به آنها سپردند که اگر ما کاری کردیم، بیایند ما را اذیت بکنند که آنها آمدند خودشان گفتند، به ما گفتهاند شما را اذیت کنیم. ولی ما کاری به شما نداریم. چیزی هم لازم داشتید بگویید برایتان بیاوریم. وزرا کابوس بود. وزرا به نسبت اوین یک کابوس وحشتناک بود. خیلی بد بود. آنقدر اجازه ندادند که ما برویم دستشویی که بچهها مجبور شدند همانجایی که بودیم دستشویی بکنند و روی همانها هم مینشستیم. وحشتناک بود، خیلی وحشتناک بود. هرچه صدا میکردیم جواب نمیدادند. بین ما خانمی بود که ام اس داشت. احتیاج به دارو داشت و آنجا خیلی تاکید کرد که گرما برای من خیلی بد است. اگر الان من طوریبشوم از شما شکایت میکنم. آنها هم شروع کردند هرچه در دهنشان بود گفتند و در را هم باز نکردند. بعد هم دیگر هر چه صدا کردیم جواب ندادند.
چقدر شما را در وزرا نگه داشتند؟
آن شب آنجا بودیم. فردایش هم آنجا بودیم تا ساعت یک و نیم شب.
بعد از وزرا شما را کجا بردند؟
بعد از آنجا ما را با چشم بند بردند. از در زیرزمین که آمدیم بیرون، رفتیم بالا. سمت چپ فکر میکنم دادسرایش باشد، نمیدانم. بردند به یک مسیر خیلی کوتاه. از یک در دیگر ما را بردند تو. بردند بالا. آنجا یک آقایی بود که اصلا قیافهاش به بازجوها نمیخورد. پیراهن آستین کوتاه تناش بود با شلوار لی و دستبند و انگشتر، اصلا شبیه بازجو نبود. او از ما بازجویی کرد. بعد به من گفت تو برو توی یک اتاق دیگر پیش حاجآقا. حاجآقا، قاضی حیدری فرد بود که برای من نوشت اغتشاش و تجمع غیرقانونی و تخریب اموال عمومی. بعد گفت برای کفالت باید امضا بکنی تا ما زنگ بزنیم به خانوادهات که خانوادهات بیایند کفالت بدهند تا آزاد شوی. من وقتی دیدم چنین چیزی نوشته امضا نکردم. گفت اگر امضا نکنی، همین جا میمانی، هیچ کس هم از تو خبر دار نمیشود. این قدر اینجا میمانی تا بمیری. گفتم من نمیتوانم، وقتی چنین کاری نکردم، اصلا در توان من نیست ماشین آتش بزنم، چیزی که شما اینجا نوشتید، مسجد آتش بزنم یا نوشته بودند سر یک بسیجی را بریدند، تکه تکهاش کردند گذاشتند تو نایلون و انداختند جلوی خانهاش. یکجوری همهاش میخواستن به ما تلقین بکنند که ماها این کار را کردیم. من گفتم من این را امضا نمیکنم. گفت نکنی این قدر اینجا میمانی تا بمیری. هیچ کسیهم از تو خبر دار نمیشود. میبینی که دو روز است اینجایی، هیچ کس نمیداند کجایی. من مجبور شدم آن را امضا بکنم، برای این که واقعا آنجا میماندم. شوخی با هیچ کس نداشتند. با هیچ کس. یعنی طوری رفتار میکردند که مجبور میشدی. با آن تخریبهای روانی هم که میکردند با حرفهایی که میزدند این که بیرون این قدر کشته دادید، بیشتر از این هم میکشیم. این قدر بازداشتی داشتیم و نمیدانم... خود موسوی و کروبیتان را هم میگیریم. با فحشهایی که میدادند در مورد خانواده و در مورد خودم و اینها، تخریب روحی و روانیاش بدتر از شکنجهی جسمی بود. دیگر مجبور شدم امضا بکنم و از آنجا دوباره ما را چشمبند زدند سوار ماشین کردند بردند اوین. ساعت دو، دو و نیم بود که رسیدیم آنجا. ساعت نداشتیم و من همین جوری حدودی میگویم. بازرسی بدنی کردند. ما را بردند انفرادی. منتها انفرادیها چون خیلی شلوغ بود هر سه نفرـ چهار نفر را توی یک انفرادی میانداختند.
یعنی روز یکشنبه شما را منتقل کردند به اوین؟
یکشنبه شب بود. دوشنبه من اوین بودم. یعنی یکشنبه شب ساعت دو و نیم من رسیدم آنجا. تقریبا ساعت دو و خردهای ظهر بود، که هم سلولی من را بردند پلیس امنیت و دیگر نیاوردند که بعدا بچههایی که از پلیس امنیت آمدند گفتند خیلی آنجا جیغ میکشیده، از اتاق بازجویی صدای جیغ میآمده، به بازجویش التماس میکرده که من را برگردانید اوین. در هر صورت او را آنجا بردند. من تنها شدم. یکشب هم دوباره آنجا بودم. دوباره بازجویی شدم. روز سه شنبه دوباره یک بازجویی دیگر شدم. بعد از این که بازجویی شدم به من اجازه دادند زنگ بزنم خانه. زنگ زدم خانه. آنجا حرفهای من را شنود میکردند. هرچیزی که خانوادهی من میگفت آنها میشنیدند. از من آدرس ایمیل خواستند. من ایمیل قبلیم را که هک شده دادم. رمز ورودش را هم میخواستند. شماره تلفنهای آشنا و فامیل و هر کسی که از خانوادهی من و دوستان من در خارج از کشور بود اسمهایشان را میخواستند. این که من چند بار از ایران خارج شدم و برگشتم، اینها را هم میخواستند. البته من هیچ کدام را جواب درست و حسابی ندادم. بعد دیگر چون همین طور دسته دسته آدم میآوردند، انفرادیها خیلی شلوغ شده بود و ما را بردند بالا. طبقهی بالا میشد بند متادونیها، بند معتادین. ما را بردند بند متادونیها نزدیک به بیست و سه نفر شدیم. آنجا باز شرایط خیلی بهتر از انفرادی بود.
محتوای سوالاتی که بازجوها میپرسیدند بیشتر حول چه موضوعاتی بود؟
چون تعداد مردمی که بازداشت میشوند خیلی زیاد است، تعداد بازجوها هم زیاد است. اما اینها که اینقدر بازجو ندارند، مثلا کارمندی که پشت میز نشسته، به او هم چهارتا سوال یاد دادند و میآید از مردم میپرسد. به همین دلیل نمیشود یک فرمول ساده برای این معادله گذاشت. یعنی یکی را میبینی که واقعا در تجمع بوده، یک کاری هم کرده، ولی چون بازجویش متبحر نیست، مثلا همان شب آزاد شده ولی یکی دیگر نه. مثلا بازجوی مریم عامری سابقهی چندین و چند سال پیشاش، همه را، درآورده و به شدت اذیتش کرده. سوال پشت سوال. حسابی او را پیچانده، و یک سوال را به ده مدل مختلف پرسیده یا مثلا بازجوی خود من خیلی سختگیر بود. آن چیزی که به من میگفت کتبی بنویس، بعدا میگفت شفاهی همان را بگو. آن چیزی که شفاهی میگفتم، میگفت همان را کتبی بنویس. چندین بار همین کار را تکرار میکرد. ولی بازجوهایی بودند که اصلا سوال کردن بلد نبودند. مثلا میگفتند شماره تلفنات را بنویس یا چندتا خواهر و برادر داری. یا خواهر و برادرت چقدر تحصیل کردند. سوالهایش اینجوری بود. ولی بازجوهای دیگر میپرسیدند مثلا در تحصن دانشگاه امیرکبیر بودی؟ نبودی؟ چرا دروغ میگویی، عکست را داریم، فیلمت را داریم. یا مثلا از بیشتر خانمها این سوال را میپرسیدند که توی کارناوالهای قبل از انتخابات ما از شما فیلم و عکس داریم که کشف حجاب کردی و داری میرقصی. و همهاش هم بلوف بود، ولی میگویم که این سوالها را هم میپرسند. مثلا لغت ’’لیدر‘‘ را مثل این که تازه یاد گرفتند. این قدر این را به کار میبرند که اصلا حال آدم را بد میکند. یا موبایل را تحویل نمیدهند و روشن نگه میدارند. یعنی موبایل من الان روشن است، با این که دست اینهاست و به من نمیدهند. همه را بردند پلیس امنیت مرکز که پشت دادگاه انقلاب است. الان من چند روز است دارم زنگ میزنم به موبایلام میبینم روشن است، ولی به من نمیدهند. گفتند داریم تمام ورودیها و خروجیها را بررسی میکنیم. اگر مورد نداشته باشد که زنگ میزنیم بیایی و موبایلت را ببری. اگرهم مورد داشته باشی که یک جور دیگری میآییم میبریمت. در صورتی که گوشی من کد داشت، هم گوشی هم سیمکارتم. ولی آن را باز کردند و الان روشن هست. من اصلا گوشی را خاموش تحویل داده بودم تا روزی که آزاد شدم هم خاموش بود. یعنی خانوادهام زنگ میزدند خاموش بود. ولی الان دو روز است که من زنگ میزنم گوشیام روشن است.
شما کی آزاد شدید؟
من چهارشنبه شب (سوم تیر) ساعت ده و نیم.
با قید وثیقه؟
وثیقه صد میلیونی.
همراه شما کسان دیگری هم آزاد شدند؟
آن شب تعداد آزادیها زیاد بود. منتها تا آنجایی که من میدانم چون من هر شب میروم جلو اوین، از آنهایی که آزاد شدند پرسیدم گفتند ما که آمدیم بیرون ۶۰ نفر دیگر را آوردند که بچههایی بودند که روز شنبه در پارک لاله دستگیر شده بودند، از جمله وجیهه مقدم. یکسریشان هم از ناحیهی پشت زانو زخمی بودند که اینها را بردند بهداری. منتها بند متادونیها کاملا پر بود. طوری بوده که خود مسئول زندان صدایش درآمده و به چند جا زنگ زده و گفته من دیگر نمیتوانم اینها را نگه دارم. اینها اصلا به ما ربطی ندارند، اینجا این قدر جا نیست که اینها حتا نمیتوانند کنار همدیگر دراز بکشند. خانم نصیرپور میگفت نصف اینها را آوردند در راهروی پایین و پتو به دست بلاتکلیف مانده بودند که اینها را کجا ببرند.
از بازداشتیهای پارک لاله هنوز کسی آزاد نشده؟
من نشنیدم. بازداشتیهای پارک لاله دیروز دیروقت آمدند. ساعت ده و نیم آمدند اوین. از جای دیگری آورده بودنشان. فکر میکنم آگاهی شاپور بودند. یک خانمی بود که سرطان سینه داشت و باید دارو مصرف میکرد. باید حتما هر شب زیر سرم میرفت. به او این قدر رسیدگی نکردند که حالش بد شد و یکجوری او را بیرون برند که اصلا ما نفهمیدیم چه شد.
مصاحبهگر: میترا شجاعی
تحریریه: جمشید فاروقی