اگر جنبشی که به انقلاب ایران انجامید، شش سال دیرتر به آن گستردگی و ژرفا میرسید، یا هرگز به انقلاب نمیانجامید و یا اگر انقلابی رخ میداد بسیار متفاوت و با پیامدهای دیگرگونه میبود؛ چرا که تنها چند سال پس از انقلاب سال ۱۳۵۷، نظم جهانی دگرگون شد و ایران از نظم جهانی متأثر بود.
درسال ۱۹۸۵ میلادی، یعنی پنج سال پس ازسقوط رژیم شاه، گورباچف در بلوک شرق، و رونالد ریگان درکشورهای متحد غرب اصلاحاتی بهوجود آوردند که درپی آن جنگ سرد پایان یافت، چرخهٔ خشونت و انقلاب در جهان سوم فروکش کرد و دورهٔ جدیدی آغاز شد که می توان گفت پایان انقلابهای کلاسیک سدهٔ نوزدهمی بود؛ انقلابهایی با نمادهای برجستهٔ انقلاب کبیرفرانسه، انقلاب اکتبر روسیه و انقلاب چین که ساختار قدرت موجود یا به تعبیر خودشان، ماشین دولتی را درهم ریختند تا با ساخت ارتش سرخ و انقلابی، نظمی نوین بسازند.
چین بعد از مرگ مائوتسه دون و قدرتگیری اصلاحطلبان حزبی به رهبری دن سیاپینگ، در اواخر دههٔ ۷۰ میلادی، با گشودن دروازههای بستهٔ خود به سوی غرب و سرمایهداری - که قراربود ازبین بروند- در سیاست خود تحولی بنیادین به وجود آورد.
گورباچف نیز سیاست مقابله با غرب را به سیاست همکاری تبدیل و از سوسیالیسمِ به ِگل نشسته گذر کرد. به این ترتیب، الگوی مطلوب احزاب چپ و سوسیالیسمی که نیمی از جمعیت جهان را با خود همراه کرده بود، فروریخت. در پی فروپاشی بلوک شرق، چپ ایران نیز به نادرستیِ باورهای خود پی برد.
ریگان با پیش کشیدنِ «طرح تعدیل ساختاری اقتصاد» (Structural Adjustment Programs( یا همان «خصوصی سازی»، اهرم نظامی کنترل در کشورهای متحد آمریکا را به اهرم اقتصادی بدل کرد. با حذف دیکتاتوری نظامی در این کشورها، چرخهٔ خشونت به حداقل رسید و نیروهای چپ به جای انقلاب، جابهجایی دولت و بههم ریختن ساختار و نهادهای جامعه و کسب انحصار قدرت، مشارکت در قدرت از راه انتخابات آزاد را برگزیدند. در همین راستا در برخی از کشورهای آمریکای لاتین و آسیای دور اپوزیسیون قدرت دولتی را بدون خشونت و به طور دورهای کسب کرد. حتا در مواردی مانند دیکتاتوری نظامی مارکوس در فیلیپین، ریگان، با تقویت اپوزیسیون، او را از کشور فراری داد. دموکراسیهای جهان سومی به این شکل متولد و یا بازسازی شد. ایران نیز در صورتی که انقلابی در آن رخ نداده بود، می توانست در چنین فضایی تحول یابد.
چرا انقلاب ۱۳۵۷ رخ داد؟
سالها قبل از انقلاب ۱۳۵۷، سناتور ادوارد کندی گفته بود که سیاست در ایران میتواند با شلیک یک گلوله به سوی دیگری بچرخد؛ زیرا تمام قدرت در دست یک نفر متمرکز شده است.
این واقعیت تلخ، یعنی دیکتاتوری فردی شاه و خواست حذف آن میتواند بیانگردلیل اصلی انقلاب ایران باشد. همچنین میتوان ازعوامل مختلف از فساد یا انحصار ثروت و قدرت در بستگان خانوادهٔ سلطنتی، و عوامل فرهنگی، سیاسی، دینی، اقتصادی و مهاجرت روستائیان به حاشیه شهرها ... در رخ دادن انقلاب نام برد. همۀ این عوامل مؤثر بودند؛ ولی با نظر داشتن شرایطی که یرواند آبراهامیان در کتاب خود «ایران بین دو انقلاب» وصف میکند: «بین سالهای ۱۳۴۲ و ۱۳۵۶ ایران یک انقلاب صغیر صنعتی را تجربه کرد.»، و چنانچه جهانگیر آموزگار نوشته است که رشد اقتصادی فوقالعادهٔ ایران درهمین سالها، بهویژه رشد بالای ده درصد اقتصاد در دوسال ماقبل انقلاب ۵۷ درهیچ جامعۀ در حال توسعۀ دیگر دیده نشد، و نیز با توجه به رشد سریع اقتصاد ایران در پرتو درآمد نفت و بهتبع آن تأمین نیروی کار در سطوح مختلف - از پزشک و مهندس و کارگر تا خدمتکار- میتوان نتیجه گرفت که شرایط کشور چنان نبود که وقوع یک انقلاب را ضروری کند.
عامل اصلی و تعیین کننده در روی دادن انقلاب، تغییر نا گهانی سیاست آمریکا و زیرفشار قرار دادن شاه برای انجام دُکترین حقوق بشر جیمی کارتر بود؛ دکترینی که شاه را مجبور به بازکردن فضای بستهٔ سیاسی کرد. هرچند تردید و تأخیر او در مشارکت دادن نیروهای سیاسیِ مخالف درقدرت از یک سو، و بهره نبردن نیروهای سیاسی از فضای بازشده برای مشارکت در رقابتهای انتخاباتی با هدف حفظ ساختارموجود از سوی دیگر، جامعه را به سمت یک انقلاب فاجعهبار سوق داد.
بدون شک جامعه خواستهایی مانند آزادی بیان و آزادی اجتماعات و احزاب داشت، اما انقلاب برای این خواستها، که همهگیر هم نبود، رخ نداد. زیرا با عقبنشینی شاه و باز شدن فضای سیاسی شرایط تا اندازههایی برای پرداختن به این خواستها فراهم شد و بیش از آن هم میتوانست فراهم شود. نمونهٔ نمادین باز شدن فضای سیاسی برنامه «ده شب شعرخوانی درانستییو فرهنگی گوته»، نهاد یک دولت غربی (آلمان)، برای بیان نقد و نظر است. اما خواست اپوزیسیون چپ، چنانچه در مطالب ارائهشده در آن ده شب نیز بهصراحت بیان میشد، سرنگونی رژیم بود، بی آنکه به ترکیب توان و نفوذ نیروهای مختلف خود و پیامدهای دراز مدت ازهم پاشیدگی جامعه فکر کند. در چنان شرایط و فضایی بود که نیروهای سیاسی گوناگون و کوشندگان اجتماعی نیز خواستهای حد اکثری خود را به میان کشیدند و انقلاب بُعدی گسترده پیدا کرد و شعار «مرگ بر شاه» به جای خواست «آزادی» سکهٔ روز هر تظاهرات و جمع شد. از آن پس بود که شعارمرگ بر این یا آن به فرهنگ و سیاست رسمی حکومت جمهوری اسلامی بدل شد.
واقعیت مهم دیگر این است که آیتالله خمینی نیز مدتی قبل از پیروزی انقلاب خواست به هم ریختن ساختار جامعه را نداشت. مهندس بازرگان در سفری به پاریس او را متقاعد کرده بود که شاپور بختیار را به حضور بپذیرد، بختیار از نخستوزیری شاه استعفا بدهد و خمینی او را به نخستوزیری برگزیند. اما اطرافیان نزدیک خمینی که به خواستی کمتر از سرنگونی شاه قانع نبودند و سقوط شاه را هم نزدیک میدیدند، سد راه تحقق پیشنهاد مهندس بازرگان شدند. در واقع، انقلابیون، از جمله چپها، به دلیل اینکه بختیار نمیخواست انقلاب تا حد بههم پاشیدن ساختار جامعه پیش برود به او حمله میکردند.
میتوان پرسید که چرا در کشورهای آمریکای لاتین که مانند ایران درگیر مبارزهٔ مسلحانه چریکی علیه دیکتاتوریها بودند، باز شدنِ فضای سیاسی و توقف چرخهٔ خشونت از جانب دولت، بر خلاف ایران، با کنار گذاشتن سلاح، پذیرش اصلاحات و شرکت در انتخابات از سوی مخالفان مواجه شد، در حالیکه وضعیت اقتصادی ایران بهمراتب بهتر از همهٔ کشورهای آمریکای لاتین بود.
یک دلیل مهم این امر، به ویژگیِ شرایطِ مختلف جهانی در دو زمانِ متفاوت، و تفاوت ُدکترین ریگان با کارتر مربوط میشود. ُدکترین کارتر پشت شاه را خالی کرد، در حالیکه ُدکترین ریگان اهرم نظامی حفظ منافع آمریکا در کشورهای در حال توسعه را به اهرم اقتصادی بدل کرد.
دلیل دیگر این است که کودتا با گرایش به شوروی سابق در افغانستان موجب میشد که آمریکا فکر کند با نیروهای مذهبیِ ضد کمونیست بهتر میتواند با این خطرمقابله کند. پس نگرانی کمتری از رشد آنها داشت.
دلیل سوم، وجود تعیینکنندهٔ تشکیلات کاملاً سازمانیافتهٔ مدنی روحانیت (مساجد و حوزه ها ...) بود، در شرایطی که فرصت برای سازماندهی نیروهای دیگر، وجود نداشت. آصف بیات به درستی در مقایسهٔ تفاوت بهارعرب در مصر و انقلاب ایران، از اولی به عنوان جنبش بدون انقلاب و از دومی، انقلاب بدون جنبش نام میبرد. (جنبش همبستگی در لهستان بیش از یک دهه به طول انجامید تا به سقوط دولت سوسیالیستی منجر شود؛ فرصتی که به نیروهای سیاسی امکان سازماندهی داد.)
دلیل چهارم این بود که اصرار نیروهای چپ برای مقابله با امپریالیسم آمریکا و «سرمایه داری کمپرادور(دلال)» بهعنوان پایگاه و متحد امپریالیسم سبب شد که آنها گرایش «ضد تمدن غربی» خمینی را همنظر خود بخوانند و از او حمایت کنند.
چرا شاه سیاست کارتر را پذیرفت؟
با توجه به ذهنیت محمدرضا شاه از نقش نیروهای خارجی در به قدرت رساندن و برکناری رضا شاه، و نیز نقش دولت آمریکا در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲برای بازگرداندن شخص او به قدرت، و در پی آن فشار ایزنهاور، رئیس جمهور جمهوریخواه آمریکا، به او در ملاقات چند ساعته در راه برگشت ازهند در سال ۱۳۳۶ و اصرار بر مشارکت دادن نیروهای مخالف درقدرت، و در نهایت طرح اصلاحات سیاسی و اقتصادی جان اف کندی در سال های ۴۰ تا ۴۲ ، شاه بدون حمایت آمریکا خود را متزلزل میدید و نگران بود که مبادا قصد جابهجا کردنش را داشته باشند. بنابراین، با فشار کارتر، که از سیاست نوین آمریکا حکایت داشت، و حمایتی که شاه از جرالد فورد نامزد ریاست جمهوری حزب جمهوریخواه به عمل آورده بود، تابع خواست و سیاست کارترشد، بدون آنکه بتواند برنامهای منجسم برای گذار به دمکراسی و مشارکت دادن اپوزیسیونی که در آغاز خواستی جز این نداشت تنظیم کند.
اهداف یا خواستهای اصلی کوشندگان انقلاب چه بود؟
اهداف انقلاب برای همهٔ نیروها یکسان نبود. یک خواست مشترک و سلبی، یعنی آنچه نمیخواهیم، وجود داشت، و چندین خواست ایجابی، یعنی آنچه میخواهیم. سقوط رژیم شاه، خواست سلبی و همگانی بود که زیر شعار «همه با هم» خمینی به دست آمد. اما برای خواستهای ایجابی، همسانی وجود نداشت.
خواست اولیهٔ روحانیت، و شخص خمینی نیز، محدود کردن شاه در چارچوب قانون اساسی مشروطه و اجرای برخی از اصول فقه اسلامی بود. اما با سرنگونی شاه خواست اسلامی کردن جامعه غالب شد و روحانیون با عملی کردنِ آن در ادارات، دانشگاهها، رسانهها، دستگاه قضایی، و هرآنچه در تصورشان میگنجید، قوانینی در حدِ شلاق زدن و قطع دست را نیز بر جامعه تحمیل کردند و جامعه را به جایی رساندند که خمینی فکر میکرد در برپا کردن چوبههای دار برای کسانی که همچنان خواهان اجرای شعار انقلاب، یعنی «آزادی» هستند، کوتاهی کرده است.
برخلاف نیروهای مذهبی، احزاب و سازمانهای چپ خواستار برقراری دیکتاتوری پرولتاریا، دولت بهاصطلاح تمام خلقی و سوسیالیسم (عدالت اجتماعی) بودند؛ خواستی که برآورده نشد، و خواستاران و هوادارانش توسط قدرت جدید بهشدت و باخشونت سرکوب شدند.
میتوان گفت که شعارهای اصلی انقلاب «آزادی» و «استقلال» بود. «آزادی» فقط چند ماه، یعنی تا زمانی که قدرت جدید جابهجا شود، دوام آورد و پروندهاش با اولین همهپرسی، یعنی «جمهوری اسلامی، آری یا نه»، بسته شد. نیروهایی که قدرت انحصاری را به دست گرفتند - نیروهای مذهبی- آزادی را پدیدهای غربی، و مغایر با اسلام میدانستند و بهعمد با فساد و بیاخلاقی برابر میخواندند، تا مردم متعصب و کماطلاع را علیه آن بشورانند. هرچند خود همواره ازآزادی مطلق، چه دربیان وچه درعمل، برخوردار بودهاند.
اعتقاد نیروهای چپ که خواهان دیکتاتوری پرولتاریا بودند نیز با آزادی در تضاد بود. خواست محوری آنها نه آزادی، بلکه «عدالت» بود. برای چپها این شناخت وجود نداشت که «آزادی» ضرورت نخست برای برقراری عدالت است. تکیهٔ چپ روی جمع بود، در حالیکه پایه و اساس آزادی جمع یا جامعه، لیبرالیسم، آزادی فرد است که در نگاه آنها با سوسیالیسم تخالف و تضاد داشت، و این البته یکی از نقاط ضعف ایدئولوژی و ساختار فکری چپ در سراسر دنیا بود.
«استقلال»، شعار بیپایه و اساسی بود که توسط نیروهای غربستیز و ضد سرمایهداری ساخته شده بود. ایران کشور مستعمره، یا زیر سلطهٔ قدرت خارجی نبود که بخواهد استقلال به دست آورد. پس خواست استقلال چه تعریفی داشت؟
روند درست رشد اقتصادِ صنعتیِ نو پایِ ایران که میبایست در مراوده با کشورهای پیشرفتهٔ غرب انجام میگرفت، مانند بسیاری ازکشورهای درحال توسعهٔ دیگر، که با استفاده از علم، تکنولوژی و سرمایه و بازار غرب، امروز در جایگاه ساخت و صدور صنایع رقیب غربی ایستاده و از این راه ثروتمند شده اند - نمونههایش: ژاپن، کره جنوبی، برزیل ... و چین- بهغلط وابسته، و پایگاه امپریالیسم جهانی به سرکردگی آمریکا، معرفی میشد. نیروهای اپوزیسیون با این فرضیات خواهان استقلال ایران بودند.
این نگاه که زیر نفوذ «تئوری وابستگی» یا «رشد وابسته» نظریهپردازان آمریکای لاتین، متأثراز تز «امپریالیسم، بالاترین مرحله ٔ سرمایه داری» لنین شکل گرفته بود، بعد از فروپاشی بلوک شرق به تاریخ سپرده شد- نگاهی که به جای مثبت دیدن روند تولید صنایع داخلی، تنها به این دلیل که بخشی از تکنولوژی مورد نیاز آن از خارج وارد میشد، صنعت را وابسته یا غیر مستقل میخواند.
کشور عقبماندهای مانند ایران، برای راه اندازی چرخ صنعت خود، راه عاقلانهتری جزاستفاده از تکنولوژی آمادهٔ غرب نداشت. سیاستی که هنوز در ایران باقی است. اگر روند آغازین این سیاست قطع نشده بود امروز ایران نیز مانند کره جنوبی و چین صادرکنندهٔ محصولات صنعتی می بود.
بزرگترین خطای چپ، که ناشی ازدید محدود نسبت به ضرورت مراودههای علمی، تکنولوژیک وبارزگانی جهانی بود، همین بود که به جای تقویت نطفههای تازه پا گرفتهٔ صنعت مدرن، زیرنام صنعت مونتاژ ویا بوژوازی وابسته، خواستار نابودی آن، و تقویت «بورژوازی ملی» شد! واقعیت این است که چپ مخالف سرمایهداری و خواهان نابودی و حذف آن از تاریخ تحول و پیشرفت جامعه بود.
بخشی از چپها نیز، به نادرست، خواهان میانبُرزدن از اقتصاد عقبماندهٔ کشاورزی و بازارسنتی، به سوسیالیسم بودند. نظریهای که تئوریسینهای حزب کمونیست شوروی زیر نام راه «رشد غیر سرمایه داری» ساخته و پرداخته بودند تا اقدامات ماجراجویانهٔ خود درکشورهای عقب مانده، مانند افغانستان، اتیوپی، یمن و غیره را توجیه کنند - کشورهایی که رشد اولیهٔ نیروهای مولده را طی نکرده بودند و بخشی از جامعهشان هنوز بی سواد و در مناسبات شبانی و قبیلهای زندگی می کرد.
با این گونه خطاهای فاحش و ایدئولوژیک، بخش بزرگی از چپ خود را متحد، متعهد و دنباله روی نیروهای غربستیز و ضد ارزشهای مدرن مذهبی به رهبری آیت الله خمینی کرد.
البته جمهوری اسلامی شعار «استقلال» را به شعار «نه شرقی، نه غربی» بدل کرد که در عمل به انزوای ایران در سطح جهان و سیاست درهای باز واردات کالا، و فلج کردن تولیدات داخلی انجامید. سیاستی که فقط بازاریان، متحد اصلی و تاریخی روحانیت، از آن سود میبردند.
چرا قدرت به دست روحانیت افتاد؟
رمز پیروزی در هر انقلاب و یا جنبش اجتماعی وجود تشکیلات و رهبری است. سه نوع تشکیلات میتواند در خدمت انقلاب و یا هر دگرگونی اجتماعی - سیاسی قرارگیرد: تشکیلات حزبی، مدنی و صنفی.
در آغاز انقلاب هیچ تشکیلات قدرتمند حزبی و صنفی مستقل و مدرن وجود نداشت. تنها تشکیلات مستقل و قدرتمند سراسری تشکل سنتی، مدنی نهادهای مذهبی بود که هزاران مسجد، حسینه و حوزه را بههم وصل می کرد و هزاران سخنگو را با زبانی مشترک با تودههای مردم در ارتباط می گذاشت. مردم عادی بهطور سنتی عضو فعال این تشکیلات مدنی بودند و داوطلبانه در مراسم و مناسک آنها شرکت می کردند، و بهتدریج از اعتقادات مشترکی با آنها برخوردارمیشدند. یعنی تمام اهرمهای یک تشکل مؤثر- محل تجمع، مراسم ومناسک وتبلیغ اصول اعتقادی- با آنها بود. تنها تغییری که میبایست انجام بگیرد این بود که این تشکیلات مدنی به تشکیلات سیاسی با رهبری و ساختار هرمی بدل شود، که شروع انقلاب این شرایط را فراهم آورد و آیت الله خمینی، روحانی منقد و تبعیدی، را در رأس آن قرار داد. هیچ نیروی دیگری از این امکانات، حتی جزئی از آن برخوردار نبود. بیجهت نبود که بیژن جزنی، پنج سال قبل از انقلاب ۵۷، نوشته بود که نیروهای سیاسی باید خطر خمینی را جدی بگیرند.
معمولاً همراه با رشد جنبشهای اجتماعی، تشکلهای مدنی که متفاوت از سازمانهای حزبی و جنبش اجتماعی هستنند، خصلت سیاسی پیدا میکنند. این اتفاق درلهستان و کشورهای آمریکا لاتین تجربه شد؛ به این معنا که کلیساهای غیر سیاسی همزمان با رشد جنبشهای اجتماعی، سیاسی شدند و به آنها پیوستند.
آیتالله خمینی، در برخورد نخست، دُکترین حقوق بشر کارتر و باز شدن فضای سیاسی در ایران را مشکوک و با انتشار بیانیهای آن را توطئهٔ آمریکا دانست. اما با برگزاری شبهای شعر انستیتو گوته در تهران، و در پی آن اعتراضات دانشجویی در دانشگاهها، و منفعل عمل کردن نیروهای امنیتی، بیانیهٔ دیگری از سوی او منتشر شد که دُکترین حقوق بشر کارتر و بازشدن فضای سیاسی را جدی گرفته و به روحانیت سنتی و غیر سیاسی هشدار داده بود که اگر بیتفاوت بمانند کمونیستها قدرت را در دست خواهند گرفت.
با این شیوهٔ تحریککننده، اندک اندک مجامع مختلف مذهبی به اعتراضات پیوستند و شبکهٔ گستردهٔ جامعهٔ مدنی حوزهها و مساجد به حزب سیاسی سراسری تبدیل، و با رهبری کاریزماتیک و ساختار هرمی با هزاران عضو آمادهٔ فعالیت و تبدیل اعتقادات مذهبی به ایدئولوژی سیاسی انقلاب، وارد صحنه شد. هیچ نیرویی توان رقابت با این تشکیلات را نداشت. بخشی از نیروهای ملی و چپ نیز، به جای سیاست درست تشکیل بلوک مستقل خود، یا پیوستن به اصلاحطلبان ملی، مانند شاپور بختیار، رهبری خمینی را پذیرفتند و او را تقویت و سیاستهای خود را با سیاست او همسو کردند. بدینترتیب رهبری انقلاب و پس از آن رژیم آینده به دست روحانیت افتاد.
چرا خواستها و اهداف انقلاب در عمل به ضد خود تبدیل شد؟
پاسخ این پرسش به سپردنِ تصمیم گیریها به دو گروه روحانی و نظامی و اهرم کنترل امنیتی آنها برمیگردد. اختیارو قدرت مطلق این دو گروه، و بینیازیشان از پاسخگو بودن به جامعه، پیامدهای مخرب و پرهزینهای داشته که بهتنهایی میتواند بزرگترین دلیل دست نیافتن به خواستهای انقلاب باشد.
رشد و پیشرفت هر جامعه در تمام حوزهها نیاز به حضور سرآمدان در جامعه دارد. صاحبان علم و دانش، مدیران کارآمد، صنعتگران مبتکر و خلاق و کارآفرین، سران تحصیلکرده و دوره دیدهٔ ارتش، هنرمندان و نویسندگان و فلاسفه، همه دربرگیرندهٔ زنان و مردان، پیشگامان جامعه به سمت آینده و نیازمندیهای آن هستند. جامعه نمیتواند و نباید حضور و مشارکت ارزشمند و ضروری آنها را نادیده بگیرد. جوامعی که قدر ومنزلت سرآمدان خود را شناخته و از آنها پشتیبانی کردهاند، به پیشرفتهای چشمگیری دست یافتهاند. یکی از رموز پیشرفت عظیم کشور آمریکا جذب نخبگان جوامع دیگر از سراسر جهان، و یکی از دلایل عقبماندگی جوامعی مانند ایران فراری دادن این سرآمدان، یعنی بزرگترین ثروت ملیشان، است.
زمانی که کنترل یک جامعه به دست پوپولیستها و تهییجکنندگان تودههای متعصب با دانش و آگاهی کم بیفتد، جامعه سیرنزولی طی میکند. در ایران مشکل از این هم فراتر بود. نیروی به قدرت رسیدهٔ توده برای حفظ موقعیت انحصاری خود از اهرم حذف فیزیکی سرآمدان جامعه نیز استفاده، و آنها را خانهنشین و یا فراری کرد. غیبت بخشهای آگاهتر جامعه، بسیج و تهیج تودهها را آسانتر هم کرد. ولی حکومت به این حد نیز بسنده نکرد، دستجاتی را سازمان داد که زیر پوشش تجمعهای مردمی هر جا توانستند سیاست غالب حکومت در حذف سرآمدان و آگاهان جامعه را اجرا، و با ناامن کردن جامعه حضور اندک نخبگان را کمتر هم کردند، تا آن بخش از دانشآموختههای همفکر و دلخواه روحانیت به حکومت پیوسته و از امتیازهای مالی و مقامی بهره برند.
در سطح گستردهتر حکومت به جای ایجاد اتحاد ملی و همبستگی، جامعه را به دو بخش خودی و غیرخودی تقسیم کرد. امتیازهای باد آورده در اختیار بخش خودی قرار گرفت و غیرخودیها از حقوق انسانی و شهروندی نیز محروم شدند.
در تمام این موارد، از آنجا که کسانی که قدرت تصمیمگیری اصلی را دراختیار داشتهاند پاسخگوی اعمال خود نبودهاند، توسل به زور و خشونت برای بقای قدرت، سیاست غالب بود.
در فضای ناامن پر از وحشت و خشونت، و در غیبت سرآمدان جامعه، تحقق و نگهداری از خواست آزادی و خواستهای دیگر انقلاب ممکن نبود.
* مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" صرفا بازتابدهنده نظر و دیدگاه نویسندگان آن است