بنیادگرایی اسلامی از نگاه صادق جلال العظم (۱)
۱۳۸۴ خرداد ۱۱, چهارشنبهفيلسوف سورى «صادق جلال العظم» در كتاب خود بنام «ناگوارى در مدرنيته» در عين نقد بنيادگرايى و به قول او «اصولگرايى»، به انتقاد از برداشت جهان غرب نسبت به اين پديدهى عصر مدرن نيز مىپردازد.
«صادق العظم» را مىتوان يگانه فيلسوف در قيد حيات جهان عرب ناميد كه در دمشق سكونت دارد. طى گفتارهايى پىدرپى مقالهى مبسوط او تحت عنوان «بنيادگرايى اسلامى» را در اختيار علاقمندان میگذاریم. اینک بخش اول:
۱
طى حدود ۱۵۰ سال گذشته تمامى تأثيراتى كه بر حيات كشورهاى عربى نشانى از خود برجاى گذارد، منشاء اروپايى داشت. چه انديشهى سرمايهدارى و سوسياليسم و كمونيسم، و چه انديشهى ناسيوناليسم و سكولاريسم و ليبراليسم و يا علوم نظرى و فنآورى تجربى (صرفنظر از اينكه طبيعتى مدنى و يا سرشتى نظامى داشتند) از اروپا بسوى كشورهاى عربى راه گشودند. در اين زمينه حتا بايد به ايجاد يك دولت مدرن ملى با تمامى نهادها و خدماتش نيزاشاره كرد.
مرزهاى اين تأثيرگذارى از حيطهى حوزههاى سياسى و قومى و نيز فرهنگى و دينى فراتر مىروند. براين اساس چرا بايد ظهور جنبشهاى سياسى/مذهبى همانند بنيادگرايى اسلامى و يا تجديد حيات اسلامى موجبات شگفتى ما را فراهم آورند؟ آيا نيروهاى تاريخى كه بنيادگرايى اسلامى و تجديد حيات اسلامى را به منصهى ظهور رساندند، همان بانيان بنيادگرايى غربى نيستند؟
تز و نهاد من در اين مورد چنين است: اينكه مفاهيمى كه برآيند درگيرى و چالش دو مذهب كاتوليك و پروتستان با مدرنيته بودهاند و در مورد پديدهى اسلامگرايى بكار بسته مىشوند، نه امرى تصادفى است و نه از روى اختيار.
اساتيد غربى و نيز عربى جنبشهاى اصلاح دينى اسلامى اواخر سدهى نوزدهم و اوايل سدهى بيستم را به مثابهى نوزايش (رنسانس) و جنبش اصلاح دينى (رفورماسيون) و يا بيدارى و تجربهى ليبراليسم و يك مدرنيسم اسلامى و «عصر ليبرال جهان انديشهى مدرن عربى» (به زعم «آلبرت حورانى») تعبير كردند.
اگر يك جنبش اصلاح دينى بتواند وارد بدنهى دينى يك نظام اجتماعى گردد، آنگونه كه در جهان عرب رخ داد، بنابراين آيا ظهور يك نوع جنبش ضداصلاحات و يا مقاومت بنيادگرايانه غيرقابل درك است؟ آيا تأسيس گروه «اخوان المسلمين» در سال ۱۹۲۸، به منزلهى شكل اوليهى تمام نحلههاى بنيادگرايانه در جهان عرب، براستى يك حركت ضداصلاحطلبى نبود، آنهم ظهورش در كشورى چون مصر كه مأواى كلاسيك اصلاحطلبى اسلامى بود؟
در اينجا اهميت دارد يادآورى شود كه بورژوازى مصر و سرمايهدارى ملىگرا كه به هنگام انقلاب ۱۹۱۹ ميلادى سر ستيز با استيلاى بريتانيا گذارد، از نظر سياسى خود را مستقل كرد و پرشتاب چنان سياست تجددگرايانه، سكولاريستى و گسترش سرمايهدارى را در پيش گرفت كه اين سياستورزى از نظر سرعت و پهنا تا آن هنگام در مصر بيسابقه بود. چرا بايد از شكلگيرى و بسط يك واكنش بنيادگرايانه در پايان اين دوره شگفتزده شد؟
مدرنيسم اسلامى در فرآيند تكوين خود عناصر اصلاح دينى الوهى و حقوق مدنى را به يكسان پيوند داد و بهعبارت ديگر يك نوزايى و رنساس ادبى/روشنفكرى، يك روشنگرى خردگرايانه/علمى و يك انطباق سياسى/ايدهئولوژيك حيات دينى با حيات مدرن (Aggiornamento) در خود جاى داد. آيا جاى شگفتى دارد اگر واكنش اسلامى از خود درك ضداصلاحطلبى، ضدنوزايى، ضدروشنگرى و ضد انطباق حيات دينى با حيات مدرن داشته باشد، و همهى اينها يكجا و همهنگام؟
با اين حال نبايد فراموش كرد كه در ديالكتيك تاريخ، ضداصلاحات هرگز تنها يك رشته واكنشها و تلاش براى بازگشت به وضعيت پيشين (Restauration) نبوده است، بلكه يك ”اصلاح دينى” (Reformation) حق به جانب است (حتا اگر براى تأييد دعاوى خود باشد).
هنگامى كه از «ضداصلاح دينى» سخن مىرانيم، بنابراين تأكيد را بايد بر جوانب فرآيند «اصلاح دينى» گذارد و نه بر «ضد». تلاش جنبش ضد اصلاح دينى اسلامى براى حفظ گذشته بخاطر خود گذشته نيست، بلكه به اين خاطر است كه «حال» را مملو از ”فساد و تباهى” مىبيند (و آن را برآيند نيروى مخرب اصلاح دينى مىداند). بنابراين مىكوشد به «حال» معنا بخشد و آن را از يك آيندهى پرمخاطره برهاند. اينكه اين چنين جنبش ضد اصلاح دينى تا چه اندازه موفقيت خواهد داشت، پرسشى است گشوده.
بايد گفت، بدليل يك تاريخ طولانى فتوحات و بازگشايىها، مرزهاى دقيق در مناسبات ميان مسيحيت و اسلام را به دشوارى بتوان تشخيص داد؛ زيرا كه هر دو دين خو گرفتهاند در اينكه هر يك در ديگرى هيبت يك نيروى تهديدگر را بازيابد. ولى اين دشمنى بيرونى، حذف متقابل و ديگربودگى نبايد از حقايق بنيادين بكاهد و آن را خدشهدار كند. با يك مثال باورمند مىكوشم نظرگاه خودم را توضيح دهم:
جهان غرب نسبت به ميراث يهودى — مسيحى و يونانى — رومى خود احساس افتخار مىكند. اسلام نيز از هر نظر جوانهاى است از همين سنت يهودى — مسيحى، حتا در تصويرى كه از خود نشان مىدهد. شك نيست آن اندازه كه اسلام به سنت يهودى — مسيحى نزديك است، يهوديت و مسيحت به ميراث يونانى رومى نزديك نيستند.
بنابراين سخن گفتن از يك سنت يهودى — مسيحى اسلامى (برغم تمامى مناسبات درونى پرتنش) و يك ميراث يونانى رومى برداشت دقيقترى است. اسلام خاورميانه هرگز از تأثيرات يونانى — رومى برى نبود و تنشهاى ادامهدار ميان دو سو نيز بر اين گمان دامن مىزند. (هر چه باشد در سوريه ويرانهها و آثار رومى را بيشتر مىتوان يافت تا در خود رم.)
با فتح بيزانس اسلام به خاورميانهاى دست يافت كه از نظر فرهنگى هلنيستى/مسيحى بود. در اينجا هلنيسم هرچند به نسبتهاى مختلف زمينهساز فلسفهى مدرسى (اسكولاستيسم) مسيحيت شرقى، فلسفهى مدرسى اسلام و فلسفهى مدرسى مسيحت غربى بود و اين همهنگام بود با كدگذارى تلموت (شرايعنامهى يهود). فلاسفهى يونانى همانند افلاطون و ارسطو و پلوتين براى همگان با آدم و ابراهيم و موسى يكسان بودند.
قصد من به هيچوجه آن نيست ادعا كنم كه خاورميانه در نهايت اروپايى/غربى است، بلكه مىخواهم اين را ادعا كنم كه اگر مثلا كاپيتاليسم، سوسياليسم، ناسيوناليسم و سكولاريسم كه برآيند مدرنيتهى اروپايى است و پهنهى خود را در خاورميانهى اسلامى مىگسترانند و اين جوامع و فرهنگها كه بستر گسترش آنها قرار مىگيرند، بههيچوجه تفاوت چندان اساسى با جوامع و فرهنگهاى كشورهاى منشاء اين نيروها ندارند.
از اين رو نبايد در شگفت بود اگر اين نيروها در بافت عربى اسلامى خود را همان گونه بيان مىكنند كه در بافت اروپايى غربى كه برخاسته از آنند. و يا به زبان كارل ماركس مىتوان گفت: اگر موردى يكبار به شكل تراژدى بروز كرد، به احتمال بار ديگر شكل كمدى به خود خواهد گرفت.
برگردان: داود خدابخش