"بادنماها و شلاقها" اثر نسیم خاکسار حکایتی تلخ است از انسانهایی که تلخ زیستهاند و تجربه زهرآگینی از زندگی با خود به همراه دارند. از سکوی امروز که به گذشته مینگرند، "وطن نفرینشدهای" را میبینند که "فرزندانش را میبلعد". جز زندان و شکنجه و امیدهای سرکوبشده هیچ چیزی از آن در ذهنشان نمانده است و همین است که ذهن را میآزارد و آسایش و فرصت زندگی را از تبعیدی میرباید.
هستی پارهپاره انسان تبعیدی
یاسین که داستان از زبان او نقل میشود، در تعمیرگاه قالی دوستش قالی رفو میکند و داستان حکایت هستی پارهپارهشده این انسان تبعیدیست. در رؤیاهای او «همیشه قطاری با آخرین سرعت رو به ایران در حرکت است». با هجوم توفان گذشته به ذهن و زندگی یاسین است که او موقتاً کار را ترک میکند. در رؤیاهایش دنبال شخصی میگردد که زاهد نام دارد و مدتی در همین قالیفروشی با او کار میکرد و مدتی است که غیبش زده. زاهد اما واقعی نیست، از یکسو شخصیت داستان ایوان، نویسنده تبعیدی چک است. اما میتواند پارهای از وجود یاسین باشد که گذشته رهایش نکرده و هم میتواند کرامت و یا حسن و دیگر شخصیتهای این رمان باشد. زاهد میتواند من خواننده باشد، من تبعیدی. ایوان اما چون قادر به پرداخت کامل شخصیت زاهد نیست، درمیماند و در پایان تازه متوجه میشود که زاهد خود پرداخته ذهن یاسین است.
ایوان اگر چه پرداختن به شخصیت زاهد را متوقف میکند، یاسین اما آن را پیمیگیرد. روایت زاهد داستان خود اوست. او میکوشد با کنار هم گذاشتن یادماندهها در ذهن، خود را در کنار زاهد و زاهد را در کنار خود بازیابد تا شاید بدینوسیله بتواند در سرزمین "بادنماها" ادامه زندگی را بر خود امکانپذیر ساخته، از "شلاقها"ی گذشته در امان بماند. بر این اساس در کنار زاهد، هلنای هلندی را خلق میکند تا بتواند در سرزمین تازه، زودتر سازگار شود.
اینترنت بدون سانسور با سایفون دویچه وله
تمام افکار یاسین در ایران میگذرد. او برای تقویت پشت جبهه کردستان، مدت زیادی لباس جمع میکرد، تا آن اندازه که به قول مریم انباری پُر از لباس بر روی دستش مانده بود. در همین کشاکشهای ذهنیست که یاسین زاهد را افتاده در کنار تانکی در برابر خود میبیند و تازه درمییابد که او حسن است؛ رفیقی که داغ شکنجه و شلاق بر تن دارد. «قهرمان شدن در زیر شلاق یک اتفاق است. و این اتفاق همیشه رخ نمیدهد. در این طور مواقع به چیزهایی احتیاج داری که بتوانی با کمک آنها تنت را فراموش کنی».
زندگی هر تبعیدی سراسر شکاف است. خاکسار میکوشد تا شکافهای زندگی یاسین را پُر کند یا بر او بنمایاند؛ شکافهایی که شاید شناخته شوند، ولی هیچگاه پُر نخواهند شد. رفو کردن فرشهای کهنه توسط یاسین در مغازه دوستش، کرامت، در اصل به هم بافتن زندگی خود اوست. یاسین از میان تار و پودهای قالیهای کهنه زندگی گذشته خویش را در بین برگها و گلهای قالی بازمیشناسد. زندگی آدمهای داستان، یاسین، کرامت، زاهد، ایوان و...، که در کنار هم قرار گیرند، انگار بافت قالی نیز شکل میگیرد تا همزمان با بازسازی پوسیدگی و یا رفع پارگی قالی، نقشهای پنهان این افراد نیز آشکار شوند.
یاسین میخواهد و آرزو دارد که: «این استعاره را گسترش بدهم و از آن واقعیتی بسازم که معمای موقعیتم را در آن ببینم». و این ایوان است که از یاسین میخواهد "نگاه" خود را عوض کند تا بتواند از استعارهها که بیرونی هستند، واقعیت جدیدی را کشف کند.
ذهنهای اسیر
یاسین میخواهد بداند که چرا رفیق قدیمیاش زاهد که اسیر گذشته خویش است و از آن عذاب میکشد، مفقودالاثر شده است، بیآنکه خبری از خود به جا گذاشته باشند. ایوان اما افسانه و واقعیت را با هم در میآمیزد تا با کمک تخیل، معنایی دیگر و عمیقتر از هستی آدمها را کشف کند. و برای همین از یاسین میخواهد که به باطن استعارهها توجه کند. در این موقعیت است که او درمییابد، چرا نمیتواند رفوی قالیچهای را که زاهد نیمهکاره رهایش کرده و رفته، به پایان برساند. و همینجاست که کشف میکند، این نقشها او را به گذشته، به ایران، به زندان، به شلاق، به فرار از کشور، گره میزنند و از این زاویه زندگیاش را آسیبپذیر میکنند.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
با کشف جدید است که یاسین به کاوش در زندگی گذشته خود روی میآورد. او موفق میشود از زندگی خود رازگشایی کند. زندگی گذشته زاهد و رؤیاهای او بهانهای میشوند در نگاه یاسین به زندگی خود در گذشته. و سرانجام در پی این کشفهاست که یاسین تصمیم میگیرد به زندگی برگردد؛ به مغازه دوستش. قالیچه نیمهکاره زاهد را به کناری میگذارد، قالیچه دیگری که نقشهای تکراری در آن به چشم میخورد، برای رفو کردن به دست میگیرد.
در "بادنماها و شلاقها" به این نیز باید توجه داشت که یاسین از همان بدو تولد، خودش نیست. او از خود هویتی ندارد، با شناسنامه برادر بزرگتر خویش زندگی آغاز کرده است؛ برادری که پیش از تولد او مرده بود. گذشته از آن، همانطور که میتوان دریافت، کرامت و ایوان و حسن و زاهد در اصل یکی هستند. میتوان حدس زد که همسرانشان، یعنی مریم و سارا و هلنا نیز یکی باشند. یاسین موقعیت تراژیک زندگی خودشان را در پیراهنی آبیرنگ تصویر میکند و آبی، رنگ پیراهن سارا است در نخستین شب ازدواجشان با یاسین.
بیشتر بخوانید: انقلاب ۵۷ و ادبیات داستانی ایران در تبعید
نسیم خاکسار میکوشد با وارد کردن شخصیتهایی چون ایوان و همسرش ساسکینا، هلنا دوست زاهد، انسان تبعیدی را در بعدی جهانی بنگرد تا شاید بدینوسیله انسان را بیمرز ببیند. از زبان ایوان میگوید، امکان نزدیکی آدمها به هم وجود دارد، فقط باید سعی کرد فاصلههای موقت را آگاهانه از بین بُرد، اگر چه ایوان خود هر از گاه خویشتن را در برابر دیوار میبیند و تناقضها.
"بادنماها و شلاقها" داستان نسلی است تبعیدی که به قول یاسین، همیشه سایهای او را دنبال میکند. گرچه خود را در برابر جهان معاصر برهنه میکند، ولی نمیتواند بر شرایط تبعید پیروز شود. در انطباق با جهان معاصر بسیار آرام و کند گام برمیدارد، شاید به این دلیل که مجبور است همگام با جهان معاصر شود.
"بادنماها و شلاقها" را نشر "چشمانداز" در پاریش در سال ۱۳۷۵ منتشر کرده و یک سال بعد نیز ترجمه هلندی آن منتشر شده است.
* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس میکند و الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.