پناهجوی صغیر و بدون همراه
۱۳۹۴ دی ۱, سهشنبهعبید روی دروازۀ اتاق اش با اشتیاق لوحه ای را نصب می کند که روی آن به دری نوشته شده: "خوش آمدید". امروز عبید منتظر مهمانی است که تمام روز به خاطر آن خوشحال بود. او به همین خاطر به تمرین فوتبال، که ورزش دوست داشتنی اش است، هم نرفت. عبید از تقریباً یک سال به این طرف شامل یک تیم فوتبال است. این امکان را مارکوس ویرل، سرپرست اش در محل رهایشی به نام "اس او اس - روستای کودکان" در شهر هاگنهایم ایالت بایرن آلمان مهیا کرده است. ویرل از ۱۵ سال به این طرف مشغول سرپرستی و مواظبت از افراد کهن سال و همچنان کودکان است. او فوتبال را بهترین وسیله برای ادغام پناهجویان می خواند. او در رابطه با تأثیر این ورزش می گوید: "در فوتبال یک باره پناهجو از بی نامی بیرون می شود و به نام خودش، عبید، جعفر و یا علی، صدا زده می شود".
عبید در تیم فوتبال اش بسیار زود رفیق یافته است، آنهم در ایالتی که در آن همواره خبر های در مورد آتش سوزی در اقامتگاه های پناهجویان و یا الفاظ نژاد پرستانه در انترنت به نشر می رسد. چنین چیزی او را به یاد گذشتۀ تلخ اش در ایران می اندازد. او، پیش از اینکه در پانزده سالگی از ایران فرار کند، در آنجا زندگی می کرد. عبید در کابل به دنیا آمده است. از آنجایی که پدر و مادرش توانایی پرورش او را نداشتند، او را در چهار ماهگی به ایران نزد کاکایش بردند. اما عبید در تهران کودکی خوبی نداشت. او در هفت سالگی با کاکای خود در مزارع کوکنار کار میکرد تا از آن طریق امرار معاش کند. پس از آن روی خیابان ها کار می کرد. او می گوید: "من ساجق و کفش می فروختم". بسیار اوقات به کار های دیگر موقتی می پرداخت، اما به جای اینکه پول بدست بیاورد، لت و کوب می شد. عبید کوچک در ایران زندگی رسمی نداشت و بدون استاد به صورت غیر قانونی بسر می برد. عبید می افزاید: "همچو افراد در ایران از هیچگونه حقی برخوردار نیستند، مثلاً زمانی که دستمزد خود را تقاضا کنند. اکثر اوقات به آنها گفته می شود ‹برو نزد پولیس!›. باری آنها همه دندان یکی از کارگران غیر قانونی را شکستند".
جهان دیگر
هر باری که عبید به یاد آن روزگار می افتد و خاطرات تلخ برایش تحمل ناپذیر می شود، به منزل بالایی اقامتگاه اش می رود و در آنجا مارکوس ویرل تا زمانی با وی به بازی فوتبال دستی مشغول می شود که عبید دوباره آرامش بیابد. عبید می گوید: "حالا دیگر ترسی ندارم. همه چیز درست است".
این را که عبید توانست از ایران فرار کند، مدیون خواهر خود است. خواهرش یک گردن بند قیمتی را به عنوان تحفۀ عروسی دریافت کرده بود. او این گردنبد را، که زیباترین چیزی بود که در زندگی داشت، فروخت و با پول آن زمینۀ فرار برادر اش را فراهم ساخت. عبید که هنوز نوجوانی بیش نبود و اندکی خجالتی و همچنان کم تجربه هم بود، در مسیر راه همه پول هایش را از دست داد. قاچاقبران از بی تجربگی و تنهایی او سوءاستفاده می کردند و همواره از او پول می گرفتند، چه در ترکیه، یونان و مقدونیه و چه هم در صربستان، مجارستان و اتریش.
عبید می خواست همینکه به آلمان برسد هرچه زودتر به کاری مشغول شود. برای او بی تفاوت بود که چه کاری، مهم بدست آوردن پول بود. او هنوز نمی دانست که یافتن کار در آلمان برای خارجی ها قواعد سختی دارد. زمانیکه او در اقامتگاه خوردسالان "اس او اس - روستای کودکان" جایگزین شد، سرپرست او تلاش کرد برایش توضیح بدهد که یک دورۀ سه سالۀ آموزشی برای او مهمتر از یافتن یک کار فوری است.
بسیاری از خانواده ها فرزندان صغیر شان را به تنهایی می فرستند تا در اینجا کار کنند و برای آنها پول بفرستند. "از طرف فامیل فشار وارد می شود و میگویند که تو دیگر در بهشت روی زمین هستی".
در استقبال کرسمس
دلایل مارکوس ویرل ذهن عبید را روشن ساخت. او حالا می خواهد در رشتۀ نجاری آموزش مسلکی بگیرد. علی، هم اتاقی اش از کابل، تصمیم گرفته است که رشتۀ خیاطی را بیاموزد. او در این رشته در کابل کار کرده بود و با تجربه است. به قول مربی های او، توانایی های علی در رشتۀ خیاطی در سطح سال سوم آموزش مسلکی در این رشته است. با وجود آن علی با یک ماشین خیاطی که تحفه گرفته است، تمرین می کند.
علی راضی است، اما او هم مانند شمار زیاد پناهجویان دیگر صغیر و بدون همراه، با تصورات دیگری به آلمان آمده بود. او شنیده بود که ماهانه ۲۰۰۰ یورو بدست می آورد، اما حالا تنها ۴۵ یورو پول جیب خرج دریافت می کند. عبید و علی بسیار زود دریافتند که این یک ثروت بزرگ نیست. تنها یک مخابرۀ کوتاه تلفونی به ایران حدود ۱۰ یورو خرج دارد. عبید نمی تواند از طریق سکایپ با خواهر خود به تماس شود. این پول برای او، به خاطر حفظ تماس با خواهر اش، بسیار با ارزش است. بزرگترین رؤیای عبید این است که خواهر خود را به آلمان آورده بتواند.
اما در این شام دسمبر، در ایام کرسمس، یکی از رؤیا های کوچک علی برآورده می شود. مهمانی را که انتظارش را می کشید، آمده است. در بیرون هوا تاریک شده است. آسمان صاف به سان یک خیمۀ عظیم پرستاره بر فراز اقامتگاه می ماند. در حالیکه ستارگان در آسمان چشمک می زنند، در برابر اقامتگاه پناهجویان صغیر دخترک جوانی ایستاده است. او دوست عبید است. این برای او کرسمس خاصی است.